اشاره: این سخنرانی در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ 8 مارس 1988 انجام گردید. استاد لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت. در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعداً سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال 1945 به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملاً آن را از مدتها قبل در اختیار داشت) و از سال 1953 تا زمان بازنشستگیاش یعنی سال 1979، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجارهداری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین طور زبان فارسی قلم زده است. او چه در قبل و چه بعد از جنگ در ایران دست به سفرهای گسترده و زیادی زده است.
در شماره پیش بخش سوم این خاطرات را مرور کردیم. در ادامه بخش چهارم و پایانی را میخوانید.
حال اجازه دهید که کمی نیز درباره زندگی اجتماعی صحبت کنیم. در موارد زیادی، جامعه خیلی رسمی و مطابق قواعد بود. این که چگونه رفتار کنید و حتی چه بپوشید بستگی به وضعیت و موقعیت شما در جامعه داشت. زندگی خانوادگی بسته و بیشتر مردسالارانه بود. کودکان به بزرگان خود با احترام رفتار میکردند و بدون اجازه آنها در کنارشان نمینشستند. برادران کوچکتر، احترام برادران بزرگتر را داشتند. سن و سال ارج و قربی داشت. زنان در کل، شهروندان درجه دو محسوب میشدند. آنها به ندرت در انظار و یا در جلوی نامحرمان و یا حتی محافل خصوصی اقوام نزدیک مرد حضور مییافتند ولی زنان غربی شده از این مسائل مستثنی بودند.
در مسافرتی با قطار به شاهرود در راه مشهد در 1949، تعدادی از زوار در قطار، شامل یک حاجآقا به همراه 8 زن با پوشش بلند سیاه حضور داشتند. همان طور که پسر حاج آقا آنها را به داخل قطار راهنمایی میکرد در میان قیل و قال زنان که در چنین مواقعی از سوی آنان عادی است زیر لب غرغرکنان گفت: «خدا را شکر که هیچ زنی در بهشت وجود ندارد». با این وجود، این تصویر درستی نیست: زنان بسیار توانایی در تمام طبقات وجود داشتند که از نفوذ خود به نحو مطلوب استفاده کرده و بانی بسیاری از کارهای عامالمنفعه بودند.
زندگی اجتماعی محدود بود چون که آزادی محدود بود. در پایتخت و در چند شهرستان، محافل ادبی به برپایی جلسات خود که در آن جا شعرهای خود را قرائت میکردند، ادامه داشتند. برپایی جلسات دیگر یا عملاً ممنوع و یا تا حد امکان کنترل شده بودند. دورههایی (مهمانیهای منظم دوستانه) وجود داشتند که مباحث جدی در آنها به ندرت مطرح می شدند. شطرنج، تخته نرد و ورق بازی که خیلی زیاد بازی میشد و احتمال قمار در آن میرفت، گرچه من خودم به چنین باوری نرسیدم. در سالهای پس از جنگ، قماربازی در میان هم مردان و هم زنان رواج زیادی داشت. در تهران و در چند شهرستان، سینماهایی وجود داشت و مردان و زنان مرتب به آنجا میرفتند . فیلمها سانسور و به زبان فارسی دوبله میشدند. در مغازههای کتابفروشی و داروخانهها و در مقیاسی کوچکتر بعضی از مغازههای بازار میشد تا حدی با هم به تبادل افکار پرداخت. من فکر میکنم شاید به این خاطر بود که رفتن به چنین مکانهایی منع قانونی نداشت و خوب بالطبع هیچ گونه ظنی را بر نمیانگیخت. در روستاها و نواحی ایل نشین ( عشایری)، شکار سرگرمی جالب و مورد علاقه آنها بود که در ضمن نقل مجالس نیز بود ولی آن هم تا حد زیادی به خاطر جمعآوری اسلحه توسط رضاشاه، محدود شده بود.
در کل به نظر میرسید که زنان زندگی ملالآوری داشتند. صحبت راجع به آنان بیشتر حول محور موضوعاتی چون ازدواج، طلاق، جهیزیه و مسائل دینی بود. ازدواج دختر عمو پسر عمو و ازدواج کودکان در بین عشایر مرسوم بود. در نواحی دورافتادهتر، تبادل زنان یا دختر برای خاتمه بخشیدن به نزاعهای خونین هنوز ادامه داشت و هنوز هم در حال حاضر در دهه 1960 وجود دارد. زایمان، عروسی، شرکت در تشییع جنازه، رفتن به سر خاک مردگان در شب جمعه، حمام رفتن هفتگی، شرکت در اعیاد مذهبی، رفتن به قم و مشهد و شاه عبدالعظیم یا امامزادههای محل و رفتن به مجالس روضهخوانی از سرگرمیهای اصلی زنان بود. مجالس روضه خوانی، هم مردانه و هم زنانه بود اما از هم تفکیک میشدند. در شهرها خیلی مرسوم بود که زنان خانوادههای پولدار و همین طور زنان طبقات معمولی در منازل خود، روضهبرپا کنند و اقوام و دوستان خود را به آن دعوت کنند. در اصفهان یک خانواده بسیار فقیر را میشناختم که منزلشان را به طور مکرر به چنین موردی اختصاص داده بودند. خانواده دیگری را در شاهرود در سال 1937 میشناختم که هر پنج شنبه شب مجلس روضه داشتند. در سال 1934 من به روضهای در روستای سیچون در نزدیکی اصفهان رفتم. مجلس در چادری برگزار شد که با فرشهایی مفروش و چراغانی شده بود و پرچمهای متعددی در وسط چادر به اهتزاز درآمده بود. در یک گوشه مجلس، منبری وجود داشت که روضه خوانها بر آن در حدود 40 دقیقه عزاداری میکردند و در گوشه دیگر، تعدادی میز و صندلی برای افراد سرشناس قرار داده شده بود. سایرین نیز که بالغ بر 700 نفر میشدند، تقریباً تمام روستائیان روی زمین نشسته و زنان در یک طرف و مردان نیز طرف دیگر قرار گرفته بودند. همین که روضهخوان شروع به روضهخوانی میکرد، مردان بر سر و سینه خود میزدند و زنان شروع به گریه میکردند. وقتی که در میان جمعیت ولوله بر پا میشد و با یکدیگر حرف می زدند، روضهخوان آنها را به سکوت دعوت میکرد. دو سال بعد که من مجدداً در اصفهان بودم (محرم 1936) روضهخوانی دیگر در ملا عام اجرا نمیشد چرا که رضاشاه مردم را از حضور در اماکن عمومی بدون پوشش با لباسهای غربی ممنوع کرده بود و همین طور فرمان داده بود که تماشاگران باید روی صندلی نشسته و روضهخوان باید از پشت میز و نه منبر روضه بخواند.
نمیدانم یک یا دو بار در همان سال من در مجلس روضهای در مسجدی در تهران که محدودیتها تا حدی نسبت به جاهای دیگر کمتر بود شرکت نمودم. زنان همگی چادر نماز به سر کرده و بر کف مجلس نشسته بودند و با تیغهای از مردان جدا شده بودند. مراسم محرم در آن زمان ممنوع شده بود و میشد نخلی را که نماد محرم بود در روستاها دید که به کناری گذاشته شده بود. در دهه پنجاه، مراسم محرم دوباره به شکل جدیدی برگزار گردید. من روستاهایی در اصفهان را میشناختم که کشاورزان آن برای کار به شهرها رفته بودند و در ایام محرم برای شرکت مراسم آن به روستاهای خود برمیگشتند و شور و شوقشان برای آن حتی از بازی برای تیم فوتبال محلشان بیشتر بود.
در تهران و چند شهرستان، میشد محققین و ادبایی را مشاهده کرد که آماده به خدمت برای این مرز و بوم بودند. با مسافرت به اقصی نقاط کشور میشد افراد پرجنب و جوش و جالب توجهی را دید. من فردی را دیدم که خود را از نوادگان (فرزندان) نسل 25 چنگیزخان معرفی میکرد، یا همسر رییس طایفه باشتی که با اصرار همسرش و بدون میل خود، یکی از پسرانش را چنگیز و دیگری را تیمور معرفی کرده بود و همین طور، کلانتر یکی از تیرههای عرب خمسه که با مرگش، همسر او به خاطر بیکفایتی پسرانش، کنترل امور ایل را به عهده گرفت. او پذیرفت که به شیوه روزگار گذشته در دزدیها شرکت کند و سهم خود از این دزدیها را بردارد. در جواب به سئوال من که اگر سهمش را ندادند چه کار خواهد کرد؟ گفت که میرود و به زور سهم خود را میگیرد و من شک ندارم که او چنین کاری را حتماً انجام خواهد داد.
هم چنین باید از یک یاغی قبلی که نقش راهنمای من از فخرآباد در اطراف کویر یا کفه در نزدیکیهای یزد را برعهده داشت یاد کنم. کفه سابق بر این پر از راهزن بود و راهنمای من و دوستانش خاطرات زیادی از دزدیهایی که خود در آن شرکت داشتند برای من میگفتند. راهنمای من، شخصیت خشنی داشت اما در همان حال، از احساس نیز برخوردار بود و خوبی را نیز درک میکرد. شک ندارم که او و همراهانش شناسنامهای مسلمان بودند اما حضور خدا را در تمام ابعاد زندگی و بیهودگی امیال دنیوی را به واقع با پوست و گوشت خود احساس میکردند. در کل، کشاورزان نیز به حق و ناحق حتی اگر خود برطبق موازین آن عمل نکنند، اعتقاد داشتند. هم چنین پیرزن کشاورزی را به یاد دارم که باغ کوچکی با یک درخت زردآلو داشت که در دره دورافتادهای درمنطقه بین قم و کاشان زندگی میکرد و من یک نصف روز مهمانش بودم. او ظاهراً خیلی فقیر بود و انگاری هیچ فامیلی هم نداشت. او اصرار داشت که تعدادی از زردآلوهایش را بچیند و آنها را به من بدهد.
هم چنین به یاد میآورم که پسران چوپان در کوه و دشت به من ازخورجین خود دوغ تعارف میکردند و انتظار هیچ گونه عوضی را از من نداشتند و شتر سواران و سنگشکنان در کوههای جنوب اصفهان، غذای خود را با من تقسیم میکردند و خیلی ساده بر روی زمین مینشستند و درباره شترها، آب و هوا، سربازی و بیثمر بودن آن و مذهب صحبت میکردند و درباره اوضاع در انگلیس و روابط بین مردان و زنان میپرسیدند. هم چنین پیرزن یزدی را میشناختم که یک بار با من از تهران به یزد هم سفر شد و همین که ما وارد محدوده استان یزد شدیم از راننده خواست که توقف کند و با شادی زایدالوصفی روی پای خود بند نبود، چرا که پس از سالها به یزد بر میگشت.
هم چنین پدر کدخدای یک آبادی در استان فارس را دیدم که ادعا میکرد که 120 ساله است و تاجگذاری ناصرالدین شاه را از نزدیک دیده است و 48 زن و فقط 15 فرزند داشته است. پیرمرد دیگری که ادعا میکرد 95 ساله است به عنوان راهنمای من در کوههای کلاردشت با من بود، میگفت که با ناصرالدین شاه به شکار میرفت. به نظر او اوضاع در زمان ناصرالدین شاه به مراتب بهتر از آلان بود ولی امروزه کارکردن سخت شده و پولهای دولت نیز صرف ساختمانهای گران قیمت در شهرها گردیده است. در ایران مرکزی یکی از نوادگان فتحعلیشاه را دیدم که به آرامی در روستای دورافتادهای با خانوادهاش زندگی میکرد. او دارای یک همسر وراج مسن با 2 پسر، یکی نابینا، یک دختر و چند نوه بود و هم چنین یک دختر کم سن یتیم، دختر یک سید نیز جزء خانواده او بودند که آنها را به فرزندخواندگی پذیرفته بود. آنها مردمی بسیار خوشحال، بزرگ منش و متواضع بودند.
در نهایت، چوپان پیری بود که پسرش راهنمای من در کوههای خلخال تا اسالم بود. یک شب به بونهاش که کلبهای گلی و با حصیری فرش شده بود و در یک دره باریک کنار رودی پرآب قرار داشت رفتیم. ما درست پس از تاریک شده هوا که گلهها برای استراحت برگشته بودند به آنجا رفتیم. مادر بلد من زنی میان سال با صورتی کاملاً مهربان بود و دو تن از 6 فرزند راهنمایم، یکی دختری زیبا و 15 ساله و دیگری پسر بچهای کوچک و در ابتدا خیلی خجالتی بودند و سپس هر وقت که با آنها صحبت میکردم کلی میخندیدند. پیرمرد ادعا میکرد که 95 ساله است و هنوز هم چوپانی میکند و درست هم زمان با ما از چرا آمده بود و گفت که تنها مشکلش چشمانش هستند که مثل قبل نمیتواند خوب ببیند. او از یک خانواده قدیمی بود و پدر خودش در 90 سالگی فوت کرده بود و او خود مناطق شمالی را درنوردیده ودر حدود 70 سال قبل به استرآباد، سمرقند و تاشکند رفته بود. او سلطنت ناصرالدین شاه را به یاد میآورد و روایت جالبی از ترور او را بازگو کرد و اعتقاد داشت که هم ناصرالدین شاه و هم امینالسلطان با هم ترور شدند، چرا که آنها سعی داشتند که مردم را در فقر و محرومیت نگاه دارند. پیرمرد ادامه داد که بلافاصله نظم و امنیت از بین رفت و ایرانیان شروع به تاخت و تاز علیه یکدیگر نمودند. این دشمن خارجی نبود که به ما آسیب وارد کرد، بلکه این خود ما بودیم که به خودمان خسارت وارد کردیم. او هم چنین از کوچک خان یاد کرد و گفت که او به اندازه کافی مقاوم و خشن نبود و قادر نبود که اقتدار لازم را بر نیروهایش داشته و با آنها در قیل و قال باشد و بنابراین شکست خورد. سابق بر این، ناامنی مایه هلاکت بود. رضاشاه این وضعیت را تغییر داد. در حال حاضر، شرایط از قبل به مراتب بهتر گردیده است. فرزندانش متوجه نبودند که زندگی چه بالا و پایینهایی دارد و یا آنها مجبورند قدردان آنچه که دارند باشند. اما او بر این نظر بود که پول هزینه شده در کشور بر اساس آنچه که باید هزینه شود خرج نشده و پول بسیار کم و یا هیچ گونه پولی به نواحی دیگر کشور اختصاص نمییابد. او بر این نظر بود که مادام که رشوه و فساد در کشور وجود دارد، مملکت پیشرفتی نخواهد داشت. وقتی که از نوه خردسالش پرسیدم که اگر به مدرسه برود (که میرفت) درس و تحصیل را رها نکند، پیرمرد میان حرفم پرید و گفت که چوپانی که درس خوانده باشد بهتر از چوپانی است که درس نخوانده است و صد البته نوهاش باید به تحصیلاتش ادامه دهد. این امکان در جوانی برای پیرمرد مهیا نبوده، اما الان فرزندان میتوانند درس بخوانند.
این سخنرانی، بیشتر گزارش ناقص و ناهمگونی از جنبههای مختلف زندگی در ایران اواسط قرن بیستم بوده است و قصد ندارد که به هیچ وجه در مورد پهناور بودن کشور، مردم و یا تمدن اش قضاوت کند، اما من امید وارم که این سخنرانی تا حدی توانسته باشد در شما حالاتی را بوجود آورده باشد که در حدود 40 یا 50 سال قبل در من بوجود آورده بود که باعث شدند من به آنجا رفته و با آنها زندگی کنم. اگرچه، همه آنها شیرین و جذاب نبودهاند. مثل هر جای دیگر، خوب و بد، شور و سستی، اشک و خنده، زیبایی و زشتی، فقر و ثروت، دین در کنار بیدینی و جهل در کنار جلوههای تمدن وجود دارد.
پایان
آن لمبتون*
ترجمه: علی محمد آزاده
*آن کترین سواینفورد لمبتون (Ann Katherine Swynford Lambton) (۸ فوریه ۱۹۱۲ - ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸) استاد ایرانشناس در دانشگاه لندن و پارسیدان انگلیسی و کارشناس تاریخ ایران در دورههای سلجوقیان، مغولها، صفویان و قاجارها و پژوهشگر برجستهٔ مسائل ایران بود. وی مدتی وابسته مطبوعاتی سفارت بریتانیا در ایران و نیز از ماموران برجستهٔ سازمانهای اطلاعاتی بریتانیا در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی در ایران بود که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش داشت. او از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۹ استاد دانشگاه لندن در رشته ایرانشناسی بود و از چند دانشگاه دکترای افتخاری داشت. لمبتون مسیحی معتقدی بود و روابط نزدیکی با کلیسای انگلستان داشت. آن لمبتون روز شنبه ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸ در سن ۹۶ سالگی در شهر نورتن برلن در انگلستان درگذشت. (ویکی پدیا فارسی)
منبع:
Lambton, Ann, "Recollections of Iran in the Mid-Twentieth Century", Asian Affairs (Journal of the Royal Society for Asian Affairs), 1988 (October), Vol: 75(19), pp: 273 – 288.
.