شماره 672    |    12 دي 1403
   

جستجو

در نشست «اهمیت تاریخ شفاهی در تجربه‌نگاری دانش سازمانی در مجلس» مطرح شد:

احصای تجربه ذهنی نمایندگان مجلس از طریق تاریخ شفاهی

به گزارش سایت تاریخ شفاهی، دومین جلسه از سلسله نشست‌های معاونت پژوهش کتابخانه مجلس شورای اسلامی با عنوان «اهمیت تاریخ شفاهی در تجربه‌نگاری دانش سازمانی در مجلس شورای اسلامی» صبح سه‌شنبه 4 دی 1403 در تالار کتابخانه ایران‌شناسی مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی برگزار شد.

در رونمایی «جنگ و دولت» مطرح شد؛

وزیر بهداشت: خانواده صدر اصیل و ریشه‌دار هستند

کتاب «جنگ و دولت در خاطرات سید محمد صدر» به قلم محمد قبادی کاری از انتشارات سوره‌مهر در حوزه هنری انقلاب اسلامی رونمایی شد. در این مراسم محمدرضا ظفرقندی وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی، محمد مهدی دادمان رئیس حوزه هنری انقلاب اسلامی، علی‌اکبر شیروانی مدیر عامل انتشارات سوره مهر، احمد مسجدجامعی قائم مقام مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی و وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی، پیروز حناچی شهردار پیشین تهران، محمد قبادی نویسنده اثر و جمعی از اهالی فرهنگ و هنر حضور داشتند.

سیصد و شصت و یکمین شب خاطره - 2

راوی دوم برنامه، سردار احمدعلی گودرزی در ابتدای سخنانش گفت: مهر ۱۳۶۱ بود. یک روز، برادری آمد و گفت: «این یوزی[1] را به ما بده، ما یک کلاش به شما می‌دهیم. هوای ما را داشته باش. می‌خواهیم برویم جلوی واحد شما.» یوزی را دادم رفت. پنج دقیقه طول نکشید که صدای انفجار آمد. دیدم موتورسوار که بادگیر تنش بود، همراه یک نفر که پشت سرش نشسته بود برگشتند. مین منفجر شده بود و آن فرد که ترک موتورسوار بود، دو دستش قطع شده بود.

درخشش ستاره‌ای در آسمان ایثار

از دل مصاحبه، دل‌نوشته‌ای برای زنی آهنین چه زیبا و تکان‌دهنده است! داستان زندگی این زن پرصلابت، زنی که در فقدان فرزند، تمام وجودش را وقف میهن و همرزمانش کرد. انگار تقدیر، او را برای مأموریتی بزرگتر برگزیده است. روزهایی که آتش جنگ بر همه‌جا سایه افکنده بود، او با دستان ظریفش، لباسی برای رزمندگان دوخت و با قلبی مهربان، روحیه‌شان را تقویت کرد. زنی که کارگاه و چرخ‌های خیاطی‌اش را وقف جبهه کرد...

خاطرات علیرضا مرادی

علیرضا مرادی، سروانِ بازنشسته نیروی زمینی ارتش، مهمان دویست‌وسی‌وپنجمین برنامه شب خاطره (خرداد 1392) بود. او درباره عملیات بیت‌المقدس خاطره گفت. او گفت: «من؛ علیرضا مرادی؛ افسر اطلاعات عملیات نیروهای مخصوص یا همان کلاه‌سبزها افتخار این را دارم که در طول 8 سال دفاع مقدس و سال‌های بعد از جنگ در محورهای شمال و جنوب کشور خدمت کردم. به قول همسرم 8 سال جنگ تمام شد اما شما هنوز به خانه بازنگشته‌اید.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 130

هنوز چند روز از این حمله نافرجام نگذشته بود که دوباره دستور آمد آماده حمله دیگر باشیم و این بار کار را یکسره کنیم. عده‌ای از افراد با شنیدن خبر حمله ناراحت شدند و بنای اعتراض را گذاشتند. کمتر کسی حاضر بود دوباره آن لحظات کشنده را تجربه کند و بدون نتیجه، عقب بنشیند. تازه از کجا معلوم که اگر زخمی می‌شدیم مانند آن دو مجروح جایمان نگذارند و به عقب برنگردند! یک ستوانیار بعثی به نام مطلک فرهان، سربازانی را که اعتراض می‌کردند شناسایی کرده و گزارش داده بود. روزی آنها به ضداطلاعات احضار شدند و هرگز بازنگشتند.

نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمد ولی ستوانیار خبیث گزارش خیلی بدی از آنها رد کرده و گفته بود «می‌خواهند علیه دولت قیام کنند و ضد جنگ هستند.» بسیاری از این افراد دوستان نزدیک من بودند و بعد از دستگیری آنها ستوانیار مطلک مرا زیر نظر گرفت.

یک روز یکی از سربازها زخمی شد و من پیش ستوانیار مطلک رفتم و گفتم ماشینی در اختیار ما بگذار تا مجروح را به بهداری ببریم. او گفت: «ماشین در کار نیست. برود در بهداری واحد مداوا کند.» گفتم: «جراحات او زیاد است و حتماً باید برود بهداری.» ولی قبول نکرد. سرباز بیچاره همان‌طور ماند.


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.