|
شماره 703 | 12 شهريور 1404
|
|
جستجو
|
 سیصد و هفتادمین شب خاطره - 3راوی گفت: عملیات کربلای 8 بعد از کربلای 5 انجام شد و از نظر مساحت، عملیات کوچکی محسوب میشد؛ ولی از نظر شدت، جزو عملیاتهای شدید بود. در پایان عملیات هم متأسفانه موفقیت چندانی نصیب بچههای ما نشد. یعنی در پایان عملیات ما مجبور شدیم به همان نقطۀ رهایی و حتی یک مقدار هم عقبتر برگردیم. راوی ادامه داد: دو گردان «شهادت» و «میثم» از لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در زمانِ بازگشت در راه بودند.

 برشی از خاطرات مرتضی قربانیمرحله اول عملیات محرمعملیات در سه مرحله انجام شد. حسین خرازی، فرمانده لشکر14 امام حسین(ع)، و نیروهایش باید از پایین ارتفاعات تا پاسگاه شرهانی میآمدند که قبل پاسگاه شرهانی، در ابتدای ارتفاعات حمرین، با دشمن درگیر شدند. ما هم در خط حد خودمان که پانزده کیلومتر عمق داشت، با عراقیها درگیر شدیم و بخشی از قسمت میانی این ارتفاعات را در مرحله اول گرفتیم که جزو مأموریت لشکرمان بود.

وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
  شانههای زخمی خاکریز - 13
یک شب خواب حاج مجتبی عسکری را دیدم که بیمار است. خواب را به غیاثی گفتم و پرسیدم حاجی کجاست؟
گفت: حاجی رفته غرب!
دو روز بعد حاجی را با برانکارد آوردند به قسمت دارویی. حاجی دستش شکسته و چانهاش ضرب دیده بود. رفته بود طرف بمو نزدیک جاده. وقتی میخواست سنگی را بردارد پایش لیز میخورد و با کمر نقش زمین میشود. وقتی جریان خواب را برایش تعریف کردم با خنده گفت:
ـ سعی کن دیگر از این خوابها برای من نبینی!
یک شب که خواب بودیم، غیاثی آمد داخل آسایشگاه و شروع کرد به تیراندازی. بعد هم بچهها را به خط کرد که فردا یک راهپیمایی 48 ساعته پیش رو داریم. رفتیم کیسه خواب و کوله و... را گرفتیم و راه افتادیم. آنقدر رفتیم تا به رودخانه و ده «حسینیه» رسیدیم. جاده حسینیه را که رد کردیم،
 
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|