هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 158    |    17 ارديبهشت 1393

   


 

از کافه نادری تا کافه فیروز


تاریخ شفاهی فقط روایت چهره‌های شاخص نیست


نیروهای مذهبی در دوره پهلوی دوم-۱۲


گزارش نشست تاریخ و همکاری‎های میان‎رشته‎ای- ۳


يادي از سريال تلويزيوني دليران تنگستان-۴ و پايانی


نهضت خاطره‌نویسی


جامعة النجف، حرکتی نو در اصلاح نظام آموزشی حوزوی در نجف


برنامه تاریخ شفاهی جنوب چهلمین سال فعالیت خود را جشن می‏گیرد


نمایش‏های مستند صدای کهنه سربازان دانشجو را به سراسر کنتاکی می‏رساند


ضبط صدا، حافظ تاریخ برای آینده


خاطراتی از ایران اواسط قرن بیستم-3


 



خاطراتی از ایران اواسط قرن بیستم-3

صفحه نخست شماره 158

اشاره: این سخنرانی در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ 8 مارس 1988 انجام گردید. استاد لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت. در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعداً سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال 1945 به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملاً آن را از مدت‏ها قبل در اختیار داشت) و از سال 1953 تا زمان بازنشستگی‏اش یعنی سال 1979، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجاره‏داری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین طور زبان فارسی قلم زده است. او چه در قبل و چه بعد از جنگ در ایران دست به سفرهای گسترده و زیادی زده است.

 

در شماره پیش بخش دوم این خاطرات را مرور کردیم. در ادامه بخش سوم را می خوانید.

 

 زبان من قاصر است که بتوانم از خدمات برجسته بیمارستان‏های میسیونرهای مذهبی در شهرهای اصفهان، کرمان، یزد و دیگر نقاط در مداوای بیماران مردم فقیر و کشاورزان آن شهرها قبل از این که بیمارستان‏های دولتی به شکل مطلوبی تأسیس گردند، حرفی بزنم. تغییر بزرگی در شرایط سال‏های پس از جنگ شکل گرفته بود و شمار بیمارستان‏ها، پزشکان و کلینیک‏ها حتی در مناطق محروم افزایش یافته بود، گرچه تا سال‏ها تعدادی از پزشکان رغبتی به رفتن به مناطق محروم نداشتند و این عدم رغبت حتی در بین معلمان و دیگر مقامات دولتی نیز وجود داشت و رفتن به مناطق محروم به فراموشی سپرده شده بود و در عقب ماندگی بسر می‏بردند. یکی از پیشرفت‏های عمده که من شاهدش بودم در زمینه شرایط بهداشت عمومی صورت گرفته بود. برجسته ترین پیشرفت در مورد ریشه کنی واقعی مالاریا انجام گرفته بود (گرچه معتقدم که دوباره برگشته است). این نه فقط مربوط به خود بیماری و مرگ متعاقب مالاریا بود، بلکه باعث به وجود آمدن ناراحتی‏های ثانوی ناشی ازآن نیز می‏گردید. با مسافرت به گوشه و کنار کشور، و نه فقط در استان‏های شمالی، می‏شد نشانه‏های آشکار عفونت مالاریا را در شمار زیادی از کودکان مشاهده کرد. تغییر بزرگ پس از سال‏های جنگ با ورود ددت، به وجود آمد.
پیشرفت بزرگ دیگر در زمینه بهداشت با قانون منع استعمال تریاک به وجودآمد،گرچه این اتفاق تا سال‏ها پس از جنگ عملی نشد. هر از گاهی قوانینی مبنی بر منع استفاده از تریاک و کاشت آن به جز در موارد خاصی به تصویب می‏رسید، اما در سال 1956 بودکه این تلاش‏ها نتیجه داد، اگرچه می‏توان هنوز تخلفاتی از آن را مشاهده کرد. با منع آن، مسئله قاچاق آن پدید آمد. یادم می‏آید که یک شب از کلیایی، [روستایی از توابع بخش ماهیدشت شهرستان کرمانشاه در استان کرمانشاه]  عبور می‏کردم (که در بهترین اوقات خود، یک محله خلاف کار محسوب می‏شد، گروهی از قاچاقچیان را دیدم و خودم به دست یکی از آنها را دستگیر شدم. هم چنین این مسئله نیز درست است که زمانی که کاشت تریاک متوقف شد، کشاورزان آن مناطقی که سابق بر این از وضعیت مطلوبی برخوردار بودند، به فقر کشانیده شدند. وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، کشیدن تریاک قدغن نبود. بسیاری از آن در غیاب دارو و پزشک به عنوان مسکن یاد می‏کنند که هیچ جای تعجب ندارد. تریاک در قهوه‏خانه‏ها به طور گسترده‏ای کشیده می‏شد. با توقف در یک قهوه‏خانه می‏شد به راحتی بوی آن را استشمام کرد. رانندگان کامیون که در اکثر موارد در ساعات متوالی رانندگی می‏کردند، از آن به عنوان دارو برای جلوگیری از خواب آلودگی استفاده می‏کردند، اما استفاده مداوم از آن اعتیادآور بود و در نهایت کارشان فقط کشیدن تریاک می‏شد. گفته می‏شدکسالت ناشی از بازنشستگی اجباری تا حد بسیار زیادی علت استفاده تریاک در میان ثروتمندان بوده است. در مناطق رشد و کاشت تریاک مثل اصفهان و کرمان، ناحیه‏ای به نام عباس‏آباد فعلی در اصفهان وجود دارد که در مزرعه‏های آن، خشخاش آبی کشت می‏شود و گفته می‏شود که زنان کشاورز پس از دروی محصول آن را برای جلوگیری از گریه بچه‏های خود به فرزندانشان می‏دهند و بنابراین اعتیاد در این ناحیه از دوران کودکی آغاز می‏شود.
تغییر بزرگ دیگری که من شاهدش بودم و به استانداردهای بهتر بهداشتی مربوط می‏شود، رشد بسیار چشمگیر در تعداد جمعیت است که در سال‏های اخیر صورت گرفته است. وقتی که برای اولین بار به ایران آمدم، هیچ گونه آمار کامل یا درستی در این زمینه وجود نداشت، اما بیشتر مردم فکر می‏کردند که جمعیت کمتر از 12 میلیون نفر بود،گرچه من فکر می‏کنم که برآورد رسمی در حدود 20 یا 22 میلیون نفر بوده است.
خدمات آموزشی مثل خدمات بهداشتی فقط در شهرها و چند روستای بزرگتر و کمی به شهرها نزدیک تر، ارائه می‏شد. در روستاهای نقاط دورافتاده، ملاها هنوز مکتب‏ها را اداره می‏کنند و این قضیه هنوز در دهه‏های 1950 و اوایل دهه 1960 پابرجاست. در دهه 1930، شوق بسیار زیادی برای آموزش شکل گرفته بود که این به خاطر این باور بود که تحصیلات غربی کلید پیشرفت و زیربنای ثروت است. تحصیلات جهانی با قانون 1910 وعده داده شده بود اما هرگز عملی نگردید. با اصلاحات آموزشی رضاشاه، جهش بزرگی به سوی سوادآموزی و میل به یادگیری به وجودآمد. مدارس هیئت‏های مذهبی غربی، به طور برجسته کالج مموریال استوارت Stuart Memorial College در اصفهان و کالج البرز در تهران نقش بسیار مهمی در تحصیلات دبیرستانی تا زمان بستن شان در سال 1940، ایفاء نمودند. دانشسرای‏عالی در تهران که در سال 1918 تاسیس شده بود در چارچوب محدودیت‏های عصر خود، آموزشی صحیح را پی‏ریزی کرد و میل به معلمی را برای دانشجویان آن که آموزش معلمی می‏دیدند، بنا نهاد. از سال 1934 به بعد، دانشسرای‏عالی در سایر استان‏ها نیز برپا شد. در سال 1935 سنگ بنای دانشگاه تهران گذاشته شد. مدرسه حقوق و پزشکی جذب دانشگاه شدند و دانشکده‏های هنر، علوم ومهندسی و بعدها هنرهای زیبا، فنی و کشاورزی به آن اضافه شدند. شمار رو به ازدیاد زنان به مشاغل آموزشی وارد شدند و علاقه داشتند که یادگیری نوین را گسترش دهند،گرچه برای آنان مشکل بود که دور از خانه بسر برند. یادگیری بر مبنای حفظیات ادامه یافت و ارزش خواندن در خارج از برنامه درسی به شکل گسترده‏ای رواج نیافت و آموزش فنی و حرفه‏ای خیلی کم بود. با این وجود، فرصت‏های جدیدی شکل گرفته بود و درهایی باز شده بود، اما آهنگ پیشرفت در همه جا به یک شکل نبود و بستگی به مقدار منابع ایجاد شده در دسترس و هم چنین به اشخاص درگیر در مسائل آموزشی داشت. از روستاهای اطراف اصفهان و چند شهرستان دیگر، پسران خانواده‏های متمول به شهرها می‏آمدند و در کنار اقوام خود زندگی می‏کردند یا اطاقی اجاره کرده و به مدرسه می‏رفتند. من موارد زیادی را می‏شناختم. دختران در یک موقعیت کاملاً متفاوتی بسر می‏بردند،گرچه شمار مدارس دخترانه در شهرها در حال افزایش بود. روستائیان (و هم چنین شماری از مردم شهرنشین) دلیل چندان متقنی برای تحصیل دخترانشان پیدا نکردند، گرچه برخی از آنها در مدارس روستایی شرکت کردند ولی این تحصیل تا بیش از یک یا دو سال ادامه نیافت.
یک حس غرور عمیق در مدارس و کارخانجات جدید وجود داشت. اگر کسی برای اولین بار وارد یک شهر می‏شد، اولین چیزی که توجهش را به خود جلب می‏کرد اول، وجود مدارس و دوم کارخانجات بود. در یک مورد در شاهرود من از چند نفر در باره اصناف سئوالاتی پرسیدم. آنها محتاطانه مطالبی گفتند که مثلاً قبلاً چیزهایی وجود نداشت و الان خوشبختانه ساخته شده است و مصرانه از من می‏خواستند که از مدارس و کارخانجات ساخته شده در شهرشان دیدن کنم.
کودکان تقریباً در همه جا عاشق یادگیری بودند. من خاطره فراموش‏نشدنی از یک کشاورز و 2 پسرش هنگام مسافرت از قم به جوشقان داشتم که در وسط روز توقفی در نیاسر داشتیم. 2 پسر با چهره‏هایی برافروخته و مشتاق تقریباً در مورد همه مسائل و انگلیس مرا سئوال‏پیچ کردند. در دهه‏های 1950 1960 نیز همان روال ادامه داشت. تا آن زمان، مدارس بسیار بیشتری ساخته شده بود، گرچه هنوز برای مناطق دوردست کاری انجام نشده بودند. من گروهی از کودکان کم سن وسال روستاهای منطقه دورافتاده اطراف گاوخانه در استان اصفهان در تابستان 1959 را به یاد می‏آورم که آنها توسط ملای محل در کنار یکدیگر جمع شده و به شکل دایره وار در یک فضای باز نشسته بودند و مدرسه‏ای برای آنها وجود نداشت که به آنجا بروند. در اواخر دهه 1950 و اوایل دهه 1960، اصل 4 سعی در گسترش سوادآموزی در اقصی نقاط کشور داشت و در دهه 1960 پس از انقلاب سفید، سپاه دانش نقش گسترده‏ای درامر سوادآموزی روستاهای کشور برعهده داشت. در دهه 1960 در حین سفر در منطقه بویراحمد، پسر13 ساله‏ای را پیدا کردم که یک دوره 5 ساله مدرسه را در بهبهان طی کرده و به روستایش برگشته بود و پسران روستا را دور هم جمع کرده بود و هر آنچه را که خود آموخته بود به آنها یاد می‏داد، چرا که آنها امکان مدرسه رفتن را نداشتند. در همان سال در اطراف منطقه یاسوج (در نزدیکی تل خسروی سابق) وقتی که شماری چادر (خیمه) رسیدم، دختران همگی پا به فرار گذاشتند، چرا که تا به حال یک خارجی را ندیده بودند. 6 سال بعد وقتی که مجدداً به یاسوج رفتم، با یک مدرسه عشایری پرنشاط دخترانه مواجه شدم و وقتی که از آنها سئوال کردم که اگر بزرگ شدند چه کاره می‏خواهند بشوند، بسیاری از آنها گفتند که می‏خواهند که معلم بشوند.
مقامات همه جا بودند. بسیاری در ارتش، ژاندارمری و پلیس فکر می‏کردند که لباس یونیفورم به آنها این اجازه را می‏دهد که به همه کس امر و نهی کنند. نیروی ژاندارمری در همه مناطق کشور حضور داشت و از صاحب منصبانش این انتظار می‏رفت که دست به هر کاری بزنند. سرقفلی، از طریق سیستم حکومتی به حقی قانونی تبدیل گشته بود. یکی از اثرات منفی‏اش این بود که دسترسی افراد معمولی به سمت‏های اداری را غیر ممکن نموده بود. با این وجود، باید به این حقیقت اعتراف کنم که به جز در مواردی استثنایی، مورد لطف و احترام و مهربانی مقامات قرار گرفتم و در تحقیقاتم خیلی به من کمک کردند. در کل و به دلایل مشخص، هر چه مقامات سمت بالاتری داشتند، میزان همکاری‏شان نیز بیشتر بود. مقامات رده پایین‏تر گاهی می‏ترسیدند که کمکی کنند، مبادا که با مقامات ارشد خود به مشکل بخورند. گاهی، به کلانتری احضار می‏شدم و این که چرا با مردم قاطی شده‏ام و از کارهایم سئوال می‏کردند ولی من همه این‏ها را مؤدبانه پاسخ می‏دادم. در اواخر دهه‏های 1940 و 1950 و نیز دهه 1960 اوضاع خیلی بد شده بود. بازجویی به امری عادی تبدیل گشته و سوءظن علنی بود. اخاذی، زورگویی و فساد مقامات رشد یافت و شکاف بین حکومت و مردم نیز بیشتر شد و نفرت از حکومت توسط مردم افزایش یافت.
تجارب من در زمینه جمع‏آوری اطلاعات در زمینه اصناف (هنرهای دستی) شاید بیشتر به خاطر شرایط و اوضاع و احوال دهه 1930 باشد. به یاد می‏آورم یک بار از یک محقق و سیاستمدار برجسته که در بازنشستگی اجباری بسر می‏برد، سئوالی پرسیدم مبنی بر این که از دید او آیا موضوع اصناف (هنرهای دستی)، موضوعی است که می‏شود روی آن کار کرد یا نه؟ جواب او بله بود، به نظر او به اندازه کافی اجناس عتیقه وجود دارد که قبل از این که از بین بروند ارزش نگهداری را دارند و در ادامه خنده‏ای کرد و گفت: «اگرچه شما هر کاری بکنید آخرسر به عنوان جاسوس شناخته خواهید شد». مدرن سازی که با زور به دست رضاشاه به اجرا درآمد با کنار گذاشتن آنچه که از آن به عنوان سبک سنتی یاد می‏شود، همراه بود. همان طور که در سطور قبلی گفتم، شتر دیگر وجود نداشتند،گرچه در حقیقت دیدن آنها لطف و صفای دیگری داشت. سئوالات مشابه دیگری در مورد صنایع دستی داشتم که به کرات هم از مقامات دولتی و هم شخصیت‏های خصوصی می‏پرسیدم و با جواب‏هایی روبرو می‏شدم که نه، چنین چیزهایی نیست و وجود خارجی ندارد. زرگرباشی (رییس زرگران) در تبریز گفت که هیچ چیز وجود ندارد و هیچ وقت هم وجود نداشته است، گرچه او خود می‏دانست که چنین چیزی دروغ بی‏شرمانه‏ای بیش نیست. در واقع، قضیه اصراربه نبود صنایع دستی، رنگی سیاسی داشت. رضاشاه بی‏رحمانه حکومت‏های خودمختار محلی را سرکوب می‏کرد، چرا که آنها را به عنوان مانعی بر سر راه سیاست تمرکزگرایی و هم چنین مراکز بالقوه مقاومت تلقی می‏کرد. در حقیقت، تعداد زیادی از حکام بی‏نهایت نسبت به من نظر لطف داشتند و مرا با اشخاصی که گمان می‏رفت در مورد صنایع دستی مخصوصاً رؤسای ادارات مالیه و شهرداری‏ها که مسئول جمع‏آوری مالیات از آنها تا سال 1926 بودند، آشنا می‏کردند.
تماس با رؤسای اصناف و اعضایشان در کل از طریق دیگر مجاری رسمی نیز ادامه یافت. در اصفهان و جاهای دیگر، من جلسات متعددی با افراد سرشناس داشتم. در کار گردآوری اطلاعات، صبوری زیادی لازم بود. سئوالات به شکل مستقیم آن چنان کاربرد نداشت، اما در حین گفتگو، اطلاعات لازمه به دست می‏آمد یا مطالبی به شکل غیر مستقیم در لابلای صحبتهایشان کشف می‏شد. پیرمردان بیشتر از جوانان راضی به صحبت کردن بودند. در اصفهان، فردی بود که چند بار با او ملاقات‏هایی داشتم و اطلاعات مفیدی از او به دست آوردم. ناگهان او دیگر از دیدن من سرباز زد و فردی که رابط ما بود گفت که پلیس از او بازجویی کرده که چرا با یک بیگانه دیدار می‏کند و به خاطر این قضیه و بد رفتاری‏های پلیس او دیگر حاضر به دیدن من نیست. سرکشی‏های پلیس وقت و بی‏وقت انجام می‏گرفت و مردم را از حشر و نشر با بیگانگان برحذر می‏کرد. زمانی که در تهران بودم برای یادگیری دروس عربی خدمت یک ملای معروف می‏رسیدم که توسط رییس دانشسرای‏عالی به او معرفی شده بودم. در ابتدا او به منزل من می‏آمد، اما پس از چند هفته، او دیگر نیامد. او به من گفت که پلیس او را احضار کرده و از او سئوال کرده که چرا به خانه یک فرنگی رفته است. با این وجود، به من گفت که می‏توانم به منزل او در اطراف بازار پس از غروب آفتاب بروم که من نیز سر وقت حاضر می‏شدم.

ادامه دارد...

آن لمبتون*
ترجمه: علی محمد آزاده


*آن کترین سواینفورد لمبتون (Ann Katherine Swynford Lambton) ‏(۸ فوریه ۱۹۱۲ - ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸) استاد ایران‌شناس در دانشگاه لندن و پارسی‌دان انگلیسی و کارشناس تاریخ ایران در دوره‏های سلجوقیان، مغولها، صفویان و قاجارها و پژوهشگر برجستهٔ مسائل ایران بود. وی مدتی وابسته مطبوعاتی سفارت بریتانیا در ایران و نیز از ماموران برجستهٔ سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا در دهه‏های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی در ایران بود که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش داشت. او از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۹ استاد دانشگاه لندن در رشته ایران‌شناسی بود و از چند دانشگاه دکترای افتخاری داشت. لمبتون مسیحی معتقدی بود و روابط نزدیکی با کلیسای انگلستان داشت. آن لمبتون روز شنبه ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸ در سن ۹۶ سالگی در شهر نورتن برلن در انگلستان درگذشت. (ویکی پدیا فارسی)

منبع:

Lambton, Ann, "Recollections of Iran in the Mid-Twentieth Century", Asian Affairs (Journal of the Royal Society for Asian Affairs), 1988 (October), Vol: 75(19), pp: 273 – 288.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.