تاریخ شفاهی و فناوری
در شماره ۵۱، در مطلبی که از دانشگاه کنتاکی نقل شد، از ساخت نرمافزاری که امکان جستجوی صوتی را برای منابع شفاهی فراهم میکند، خبر دادیم. روشن است که این نرم افزار در حال حاضر برای زبان انگلیسی قابل استفاده است و تا زبانهای دیگر در آن گنجانده شوند، باید صبر کرد. نکتهای که در این خبر توجه را جلب میکند، بارزتر شدن نقش روزافزون فناوری در توسعه علوم انسانی و ابزارهای مورد استفاده آن از جمله فناوریهای آشنا در روش تاریخ شفاهی است. تاریخ شفاهی را بیشتر روشی میانرشتهای در علوم انسانی میشناسیم که میتوان از آن در مطالعات مختلف در این حوزه، همچون تاریخ، علوم اجتماعی، ارتباطات، علوم سیاسی، روانشناسی و ... با بهره از فناوری ضبط صوت و تصویر بهره برد. شاید روزگاری دور از ذهن مینمود که دامنه میانرشتهای بودن تاریخ شفاهی را به علوم مهندسی، همچون علوم رایانهای، شبکههای اطلاعاتی، و فناوریهای خاص این حوزهها گسترش دهیم. اما این خبر نشان میدهد که اگر روزی دستگاهی ساخته شد که بتواند صوت و تصویر را ضبط کند بیآنکه سازندهاش بداند این دستگاه به چه کارهایی بسیار فراتر از دید او خواهد آمد، نیاز امروز اهل فناوری را به این نقطه میرساند که ابزاری بسازند برای یافتن کلیدواژهای در فایل صوتی سخنان افرادی که شاهد یک رویداد تاریخی بودهاند. این بدان معناست که دانشهای گوناگون به ناگزیر باید به کمک یکدیگر بشتابند تا راه توسعه برای بشر هموارتر شود. یقیناً هنگامی که برای یک طرح تاریخ شفاهی با محوریت یک رویداد تاریخی، و نه خاطرات یک فرد، پژوهشی بخواهد صورت گیرد، دیگر توان یک تدوینگر پاسخگوی همه نیازها نیست. تعداد زیادی مصاحبه صورت می گیرد که راویان از مناظر مختلف به موضوع پرداختهاند و اگر مورخ شفاهی کار در اجرای وظیفه خود مبنی بر راستی آزمایی گفته ها بخواهد به درستی همه دادههایش را با هم تطبیق داده و حقیقت را استخراج کند، چاره جز گنجاند همه اطلاعات در بانک اطلاعاتی که بتوان با ابزارهای مناسب از آن درستترین اطلاعات را استخراج کرد ندارد و در اینجاست که علوم مهندسی باید با هدف پاسخگویی به نیازهای علوم انسانی به کار گرفته شوند. بخش سختافزار باید با نیازهای حجمی و گونهای مختلف اطلاعات خود را تطبیق دهد و بخش نرمافزار با نیازهای مختلف پژوهشگر برای استفاده از داده ها تطبیق پیدا کند و در این میان متخصصین شبکههای دادههای رایانهای باید سازوکاری مناسب را برای پیوند این سه، سختافزار، نرمافزار و پژوهشگر فراهم کنند. دور نیست روزگاری که در سر فصلهای رشته تاریخ شفاهی در دانشگاههای پیشروی جهان، دروس تخصصی علوم مهندسی مانند بانکهای اطلاعاتی، کار با نرمافزارهای ویرایش (متن، صوت و تصویر) و فناوری موتورهای جستجوگر را ببینیم. چیزی که امیدواریم در دانشگاههای کشورمان نیز مورد توجه قرار گیرد و ارتباطات بهتر و بیشتری میان دانشگاههای صنعتی و علوم انسانی شکل بگیرند.
محمد کریمی
زیتون سرخ (۵۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
ـ لاله ... ـ لاله چه؟ تب كرده؟ ـ نه! ـ پس چه؟ ـ نيست. ـ نيست! ـ او را دزديدهاند. ـ دزديدهاند؟ مگر ميشود؟ ـ بيدار كه شدم، نبود. حالا ميگويي چه خاكي بر سرم بريزم؟ فاطمه خانم آمد و اتاق خواب را كمي گشت و لاله را پيدا كرد. لاله در سبد عروسكها بود. معلوم شد از روي تخت غلت خورده و افتاده در سبد. حتي بيدار هم نشده. فاطمه خانم لاله را بلند كرد و به من داد و گفت: «اين هم لاله. دزد اين نصف شبي كجا بود، دزد اين ريزهميزه را ميخواهد چه كار كند!» نفس راحتي كشيدم و از او تشكر كردم. لاله سه، چهار ماهه بود. روزبه با پاي مصنوعياش راحت كنار آمده بود و راه ميرفت. روزي لاله را در كالسكه گذاشتم، دست روزبه را هم گرفتم و براي خريد از خانه بيرون رفتيم. مقداري ميوه خريدم و آن را از دسته كالسكه آويزان كردم و برگشتم به طرف خانه. هنوز به كوچه خودمان نرسيده بوديم که روزبه لغزيد و پروتز پايش شكست. روزبه افتاد زمين. پروتز پايش از وسط نصف شده بود. با خودم گفتم: «بارخدايا! چه مصيبت و گرفتارياي!» آن لحظه نميدانستم چه كار كنم. لاله و ميوهها در كالسكه بودند و روزبه هم بيپا روي زمين افتاده بود. مردي از كوچه عبور ميكرد. نميشناختمش، اما به او گفتم: «آقا تو را به خدا مواظب اين بچه باش تا من اين بچه را به خانه ببرم.» روزبه را بغل كردم و با حالت دو او را به خانه رساندم و به فاطمه خانم دادم. دلم شور لاله را ميزد. ميترسيدم آن مرد غريب او را بدزد! با همان سرعت برگشتم. مرد آنجا كنار لاله بود و با او بازي ميكرد. از او تشكر كردم و لاله و ميوهها را به خانه بردم. بعد از اين ماجرا احساس كردم غرور بيفايده است. به شاهرود تلفن كردم و به محمد و خانوادهاش گفتم: «من ديگر بريدهام! يكي به فريادم برسد.» بلافاصله محمد از شاهرود به تهران آمد. همراه خود مقداري گوشت و مواد غذايي هم آورده بود. آن موقع محمد مدرك فوق ديپلم معدن داشت اما كار مشخصي نداشت. به او گفتم: «من هر روز از ساعت شش صبح تا چهار بعدازظهر بايد بروم سركار. پروتز پاي روزبه شكسته و بايد او را ببريم هلالاحمر تا پروتز نو برايش درست كنند. تو روزبه را ببر هلالاحمر.» محمد علاقه خاصي به روزبه داشت. روزبه هم به او خيلي علاقهمند بود. پذيرفت. مدتي ماند و هر روز روزبه را به هلالاحمر ميبرد.
مادرم پس از چند ماه خسته شد و ديگر نتوانست روزبه و لاله را نگه دارد. ناچار شدم آنها را به مهدكودك ببرم. مهدكودكي در ونك بود كه براي نگهداري هر كودك دو هزار تومان ميگرفت. ظاهر قشنگ و تميزي هم داشت. براي سركشي به طبقه دوم رفتم. اتفاقي در يكي از اتاقها را باز كردم. ديدم چند نوزاد را در اتاق خواباندهاند و عدهاي پرستار كثيف و ژوليده هم آنجا هستند. بچهها را روي موكت خوابانده بودند. خيلي بدم آمد و پشيمان شدم. در بازگشت به خود گفتم: «محال است من بچههايم را به اين آشغالداني بياورم.» |