|
شماره 633 | 15 فروردين 1403
|
|
جستجو
|
سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 3راوی سوم برنامه احسان درستکار بود. او گفت: 6 یا 7 نفر بودیم که بعد از شروع جنگ و پیام امام(ره) احساس وظیفه کردیم و در ماه آبان یا آذر از کاشان عازم خرمشهرِ سقوطکرده و مناطق جنگی شدیم. گفتیم برویم آبادان که محاصره بود. گفتند نمیشود از اهواز به آبادان بروید. باید به ماهشهر بروید و از بندر ماهشهر با لنج به آبادان بروید. تعدادی هم داوطلب از جاهای مختلف بودند. از آبراههای منطقه ماهشهر به سمت دریا و پس از عبور از دریا، شب داخل چویبده پیاده شدیم. سپس با ماشین به آبادان رفتیم.
اخبار تاریخ شفاهی اسفند 1402به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارشها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانههای مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از اسفند 1402 را میخوانید.
برشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی؛ محسن بخشیبرنامههای عیدبی شکوفه، بی گل، بی سبزه و بی سفره هفتسین، بهاری دیگر فرا رسید. بهار بی آنکه با خود طراوتی به ارمغان آورده باشد، به اردوگاه آمد و روزهای نخستین آنکه عید نوروز بود در این اردوگاه شروع شد. از برنامههایی که دوستان قدیمی در این اردوگاه هنگام فرا رسیدن عید داشتند، بیخبر بودیم. به همین خاطر، با برادران قدیمی مشورت کردیم و قرار شد برای برپایی مراسم عید، با آنها همکاری کنیم.
روایت بمباران حلبچهبا بزاقِ مرطوب، مشغول خوردن نهاری هستیم که آن اصفهانی باصفا هنگام خداحافظی در اول شهر، از پشت وانت خود به ما داد. عدسپلو با ماست! لقمه سوم یا چهارم رطوبت بزاقمان را نگرفته بود که هواپیما شیرجه میکند، همزمان با فرو دادن لقمه، ما هم پایین میرویم، یعنی پشت جوی آب سنگر میگیریم، و لحظاتی بعد با بالاکشیدن هواپیما، ما هم سرمان را بالا میگیریم، و با لقمه جابهجا شده، کنارهای مرتفع شهر را میبینیم که با دود سیاهی تقطهگذاری میشود. خدا لعنتشان کند! نگذاشتند که یک لقمه راحت از گلویمان پایین برود!
آخرین روز سال خونین 1360نامههای فهیمه: نامه هشتماوست که به من قدرت تفکر در عظمتش عطا کرده و میکند و اوست که صراط مستقیمش را به ما خواهد نمایاند و چشمانمان را به نور وجه خویش روشن میگرداند انشاءالله. ساعت یازده و خردهای روز 29 اسفند یعنی روزِ آخر سال خونین و پر برکت 1360 است. در محلّ اسکان تیپ 40 فجر در حدود دشت رقابیه توی سنگر انفرادی دستپخت خودمان نشستهایم و زیر نور آفتاب چرت مرا فرا گرفته ولیکن غرّش و سوت توپ و خمپاره دشمن بعثی که از دیشب ساعت 12 شروع شده اجازه خوابیدن نمیدهد. امروز دستور رسید فوراً چادرها را جمع کرده و توی سنگرهای انفرادی بچپیم...
خاطرات شهید عبدالرضا سوری درباره عملیات فتحالمبیناول و دوم فروردین ماه 1361سال نو را در حالی آغاز میکنیم که همه چیز برای انجام عملیات آماده است و بزرگترین آرزوی همه ما در این روز مبارک، آرزوی پیروزی هر چه سریعتر بر نیروهای کفر صدامی و انهدام رژیم دستنشانده بعث عراق است که هر روز با دست زدن به اعمالی جنایتکارانهتر، میکوشد جلو سیل بنیانکن و کفر برانداز نیروهای اسلام را بگیرد. روز زیبا و پرهیجانی است و بچهها آخرین لحظات قبل از اجرای عملیات را با شور و شوق و شادمانی بسیار پشت سر میگذارند. آخر بهعنوان هدیه نوروزی به ما خبر دادهاند که عملیات دقایقی بعد از نیمهشب امشب آغاز خواهد شد.
خاطرات یکی از زنان مازندرانخاطره رأیگیری ۱۲ فروردین ۱۳۵۸راوی: نسرین فاریابی ـ رامسر رأیگیری معروف ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ بود. فرمانداری به ما مأموریت داد تا یک صندوق رأی به طرف ییلاق «جواهرده» ببریم. به تعداد حائزین شرایط، برگهای رأی هم به ما دادند تا همراه با صندوق به ییلاق ببریم. برگهها را توی ساک گذاشتیم و راه افتادیم. آن وقتها مثل حالا ماشین نبود که به راحتی به ییلاق برود. به هر سختی که بود ماشین گرفتیم و بالاخره به جواهرده رسیدیم. مردم ییلاق صندوق و پارچه سفیدی را که قرار بود، روی صندوق بگذاریم و آن ساک را دیدند، فهمیدند که ما جزو عوامل انتخابات هستیم.
خاطرات امیر احمدوند امیر احمدوند، از ایثارگران دوران دفاع مقدس، مهمان دویستوبیستودومین برنامه شب خاطره (اسفند 1390) بود. او در مورد اتفاقات طنز در جبهه خاطره گفت: در روند عملیات کربلای 1، سنگرهای دو نفره عراقی وجود داشت. پنج نفر از ما را، که عموماً نوجوان بودیم، به یکی از آن سنگرها فرستادند. در سنگر نشسته بودیم که متوجه شدیم از پشتِ لیفهای خرمایی که آنجا قرار داشت، چیزی تکان میخورد...
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91
شما نمیدانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمیکرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه میکرد. پس از لحظهای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه میکرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه میکرد. هیچ یک از تیرها به پسرک اصابت نکرده بود. وقتی پسرک را زنده دیدم از عمق دل خوشحال شدم و لبخند زدم. کماندوها هم متعجب ایستاده بودند. انگار حادثه عجیبی اتفاق افتاده باشد، همه شوکه شده بودند. در این احوال ناگهان صدای خشن سرتیپ اسعد که در کنار یک کماندوی دیگر بر بلندی ایستاده بود طنین انداخت «بیعرضههای بیلیاقت! این همه سرباز هنوز نتوانستهاید یک پسر بچه خائن را اعدام کنید!» کماندو که در کنار سرتیپ اسعد بود احترام نظامی گذاشت و گفت «قربان، اگر اجازه میدهید من شخصاً کار این پسرک خائن را تمام کنم» و سرتیپ سرش را تکان داد و دستی بر شانه او زد. او هم با عجله از بلندی سرازیر شد.
کماندو اسلحه یکی از کماندوها را گرفت و سریع به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک، که ایستاده بود، در یک لحظه، چابک و سریع، از جایش کنده شد و به طرف کماندوی تیرانداز یورش برد و دو دستی تفنگ او را گرفت. کشمکش بین پسرک و کماندو شروع شد. میدانستم که کشمکش چند ثانیه بیشتر دوام ندارد زیرا دستان ضعیف پسرک قدرت مقابله با هیکل تنومند کماندو را نداشت؛
ولی پسرک با قدرت تمام دو دستی اسلحه را چسبیده بود و فریاد میزد «نه، نمیگذارم اعدامم کنید. نمیگذارم اعدامم کنید.» فریادهای دلخراش او و دیدن آن جدال نابرابر اعصاب مرا تحریک کرده بود. تنهایی و مظلومیت پسرک حالت عادی را از من گرفته بود. صحنه عجیبی بود. پسرک شجاع مقاومت میکرد و کماندو با لگد به پاها و پهلوی پسرک میزد.
شما نمیدانید چه حالی داشتم. ای کاش مرده بودم و این صحنه را نمیدیدم. جگرم میسوخت. یاد مادر پسرک تمام وجودم را به آتش کشید. دلم میخواست پسرک همچنان با قدرت مقابله کند و مانع از اعدامش شود، شاید اتفاقی بیفتد و نظر سرتیپ برگردد و پسر به روستا برود و مادر و دو خواهر را به هر جا که میخواهد کوچ دهد. کشمکش و ستیز کماندوی وحشی صدام و پسرک درشت چشم نحیف ادامه داشت. پسرک با سماجت تمام اسلحه را چسبیده بود و با تتمه نیرویی که به سرعت تحلیل رفته بود فریاد میزد «نمیگذارم اعدامم کنید. مادر و خواهرم تنها هستند. آنها منتظر مناند. چرا این کار را میکنید؟ مگر گناه من چیست؟»
دیگر توانایی پسرک تمام شده بود. کماندو با یک حرکت سریع او را از زمین بالا کشید و با یک حرکت دیگر بر روی خاکها پرت کرد.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|