تدوین، مرحله آخرِ تاریخ شفاهی نیست. تدوین، تفکری است که تحقیق را از ابتدا مهندسی میکند. به این معنا که یک پروژه، حتماً باید مسیری را طی کند که این مسیر، تفکر تدوینی میخواهد. پس تدوین، الزاماً پدیده تاخیری نیست و در تقدم است؛ اگرچه اسمش در آخر میآید.
چرا بین خاطرهنویسی و تاریخ شفاهی تفاوتهایی قائل هستند؟ یک دلیل نقشی است که مصاحبهگر دارد. مصاحبهگر میتواند سؤالات و اصلاً جلسه مصاحبه را هدایت کند. به همین دلیل مصاحبهگر در تاریخ شفاهی، جزو عناصر و جزو تاریخ است.
اسناد و مدارک مربوط به دوره ریاست هر وزیر مطالعه میشود. سپس بر اساس اتفاقات هر مقطع تاریخی، سوالات تنظیم میشوند. از آنجا که این مصاحبهها در تاریخ ثبت میشوند، سعی داریم بیشترین اطلاعات از دوران مسئولیت هر وزیر ثبت شود.
صاحبنظران معتقدند که ثبتِ تاریخ شفاهیِ اقشارِ موثر در تسخیر سفارت آمریکا، مکمل تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام خواهد بود. همچنین باید متعهد باشیم که این اتفاق را از زوایای مختلف، به صورت صحیح و درست روایت کنیم.
حسن محمدی، رزمنده دوران دفاع مقدس، مهمان هفتادویکمین برنامه شب خاطره (1 بهمن 1377) بود. او درباره مرحله دوم عملیات «الی بیتالمقدس» (آزادسازی خرمشهر) در 17 اردیبهشت 1361، به غنیمت گرفتن 76 تانک تی - 72 دشمن و درگیری تنبهتن با نیروهای ارتش صدام خاطره گفت. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
اسراری از درون ارتش عراق-12
ترجمه: حمید محمدی
با ترس و لرز به طرف میدان مین از کوه سرازیر شدیم و بالاخره پس از یک کوهپیمایی سخت به تدریج به میدان مین ـ که مملو از اجساد قربانیان نبرد روز گذشته بود ـ نزدیک شدیم. ولی ناگهان صدای خفیفی که به گوشمان رسید، ما را از حرکت واداشت. خوب گوش دادیم، حدسمان درست بود. از آنجا که ایرانیها احتمال زیاد میدادند، ما برای بردن مجروحان و اجساد، دوباره به آنجا برگردیم، در انتظارمان کمین کرده بودند. شاید اگر چند قدم دیگر جلوتر میرفتیم، آنها متوجه حضور ما شده و خیلی راحت اجساد ما را هم در کنار سایر نعشها بر زمین میانداختند. کمی انتظار کشیدیم ولی آنها قصد رفتن نداشتند، بنابراین در آن شرایط که جلو رفتن و تخلیه اجساد دیوانگی محض بود، دست خالی به طرف موضعمان برگشتیم.تازه با هزار جان کندن، خودمان را بالا کشیده بودیم که فرمانده گروهان از قضیه ما و دست خالی برگشتنمان مطلع شد و ناگهان با حالتی خشمناک در حالیکه دشنام و ناسزا مثل رگبار مسلسل از دهانش خارج میشد، به سراغمان آمد و بعد گفت: «همه شماها ترسو و خیانتکارید... پدرتان را درمیآورم... به زودی نتیجه این خیانتتان را میبینید!»