به گزارش سایت تاریخ شفاهی، نشست «تاریخ شفاهی بحران» سهشنبه 28 مرداد 1404، به همت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی و با سخنرانی «حجتالاسلام سعید فخرزاده» دبیر مجمع مراکز اسنادی و تاریخپژوهشی کشور، «دکتر محسن کاظمی» نویسنده و پژوهشگر و «دکتر علی ططری» دبیر این نشست، در ساختمان فروردین برگزار شد.
راوی اول برنامه رضا افشارنژاد در ادامه سخنانش با یک خاطرۀ عبرتآموز ادامه داد: حدود سال 1364، در منطقه کردستان داشتیم از یک گشت برمیگشتیم که کمین خوردیم. سریع راننده و فردی که صندلی بغل راننده نشسته بود شهید شدند. تا خواستیم از ماشینها بیرون بپریم، موضع بگیریم و درگیر شویم، دیگر دیر شده بود. دور تا دور ماشین را گرفته بودند و جایی برای درگیری نبود. ضدانقلاب، ما را گرفتند و به یکی از پایگاههای خود که در خاک عراق بود انتقال دادند.
کتاب فرماندۀ رئوف، روایت زندگی و مبارزه سردار عبدالمحمد رئوفینژاد است. وی در دوران دفاع مقدس، مسئولیتهایی چون فرماندهی سپاه اندیمشک، سپاه دزفول، تیپ و سپس لشکر ۷ ولیعصر(عج) را بر عهده داشت. این اثر، تاریخ شفاهی زندگی و تجربیات وی را در قالب نوزده گفتوگو، از کودکی تا پایان جنگ تحمیلی و با اشاراتی به مسئولیتهای پس از آن، بازتاب داده است. اجرای مصاحبهها و تدوین ابتدایی را سردار عبدالمحمد کوچککوتیانی، از همرزمانِ راوی به عهده داشته و تدوین نهایی کتاب را دکتر حسین احمدی انجام داده است.
سیده زهرا حسینی، امدادگر دوران دفاع مقدس و راوی کتاب دا، مهمان دویستوچهلوششمین برنامه شب خاطره (خرداد 1393) بود. او درباره خرمشهر خاطره گفت. سیده زهرا حسینی گفت: «روز بیستم مهر بود. آمدند اطلاع دادند دشمن، گمرک خرمشهر را اشغال کرده است. البته دشمن بارها گمرک را اشغال کرده بود. بچهها توانسته بودند آنها را به عقب برانند. اما آن روزها لشکر مکانیزۀ عراق وارد شهر شده بود و به ازای هر کوچه و خیابان شهر، یک تانک وارد شده بود. مگر خرمشهر چقدر کوچه و خیابان دارد! ما در مطب دکتر شیبانی بودیم. گفتند درگیری و تعداد مجروحین زیاد شده و نیاز است امدادگرها به خطوط بیایند.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
شانههای زخمی خاکریز - 12
منطقه، روزهای گرم و شبهای سردی داشت. پنج روز آنجا بیکار بودیم. حوصلۀ آدم سر میرفت. دیگر طاقت نیاوردم. به وسیلۀ بیسیم با بیمارستان تماس گرفتیم که اگر در اینجا به ما احتیاجی نیست، برگردیم. موافقت کردند و به پادگان ابوذر برگشتیم. در پادگان، مسابقات ورزشی بهراه بود. من هم تمرین میکردم. چند روزی مجدداً رفتم تهران برای درس خواندن. ولی زود برگشتم. یک روز در پادگان متوجه شدم دستم زخم شده است. به بیمارستان مراجعه کردم. گفتند سالک است. بعداً فهمیدم بسیاری از بچههایی که در بستان با هم بودیم سالک گرفتهاند. برای زخم دست دیگر مراجعه کردم که شخصی آمد و نگاه در چشمانم کرد. انگار به ذهنش فشار میآورد که مرا بشناسد. عاقبت طاقت نیاورد و پرسید:
ـ من شما را جایی ندیدهام؟
گفتم: «نمیدانم!»
گفت: «تو عملیات والفجر ـ 4 شما نبودید؟»
تازه شناختم کیست. در دندانپزشکی کار میکرد. نامش «بهزاد غیاثی» بود. اعجوبهای بود. مرا به اتاقش دعوت کرد که طبقه دوم بیمارستان بود.