|
|
جستجو
|
 برشی از خاطرات کتاب «آش پشت جبهه»مربی انقلابی؛ مدیر طاغوتیراوی: شهناز زکیوارد حیاط مدرسه راهنمایی قدس شدم. مدیر از پشت شیشه دفتر زل زده بود بهم و چپچپ نگاه میکرد. انگار داشت با هر قدم من، زیر لب چیزی نثارم میکرد! وارد دفتر شدم. مدیر و معاونها با کت و دامن و موهای روی شانه ریخته، کنار هم ردیف نشسته بودند. ابلاغیهام را گذاشتم روی میز مدیر. بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت: «کلاس خالی نداریم خانم. همه کلاسها پره.»

 دو خاطره درباره دهه فجر از معلمان پرورشی اهواز دهه فجر سال 1364 نزدیک بود. سر صف اعلام کردم: «هر کی ایده و طرح داره بیاد اعلام کنه تا تو نمایشگاه امسال مدرسه اجراش کنیم.» برنامه صبحگاه که تمام شد، بچهها دورم حلقه زدند. سیلی از ایده و طرح راه افتاد. شوکه شدم. «یا علی» گفتم و با بچهها دست به کار شدم. اول سالن نمایشگاه را آماده کردیم.

 سیصد و شصت و پنجمین شب خاطره - 2راوی دوم برنامه خانم مریم رحیمی (همسر شهید علیاصغر عبدالحسینزاده) بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: از طریق برادرم با شهید علیاصغر عبدالحسینزاده آشنا شدم. برای تزریق آمپول به یکی از مادران شهدا رفته بودیم که من و علیاصغر همدیگر را دیدیم. اول آذر سال 1365 به خواستگاری آمدند و 27 آذر عقد کردیم. آن موقع به مسجد میرفتم. مادر اصغر صف اول نماز جماعت میایستاد. یک روز من و دوستانم در صف اول نماز ایستادیم...

 دیدار با حسین پناهی و همسرشروایت صبوری جانبازی که هنوز ایستاده استیک روز زمستانی به منزلش رفتیم. میبارید. قطرههای ریز باران، نرم بر شیشهها میلغزیدند. گویی میخواستند خود را به زمین برسانند، اما زمین، داستانِ دیگری داشت. داستان مردی به نام حسین پناهی، جانباز 60 درصد و همسری که با عشقِ تمام کنار او ایستاده بود. او خاطراتش را با احتیاط تعریف میکرد. گویی بار زخمی کهنه را از میان حرفها بلند میکرد و دوباره سر جایش میگذاشت.

 خاطرات مهرزاد ارشدیمهرزاد ارشدی، نیروی جهادی و عکاس دوران دفاع مقدس، مهمان دویستوسیوهفتمین برنامه شب خاطره (مرداد 1392) بود. او درباره شهید داوود حیدری و ماجرای هندوانه در ماه رمضان خاطره گفت. او گفت: «وقتی جنگ شروع شد، جوانهای انقلابی مساجد، بدون کارت و پلاک، برای دفاع از مرزها به جبهه رفتند. داوود حیدری هم از محله استادمعینِ تهران به آبادان آمد...

وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
  اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 135
یک بار از جبهه فرار کردم و مدت چهار ماه فراری بودم ولی به اصرار پدرم که از بعثیها خیلی میترسید به جبهه بازگشتم. حکم اعدامم صادر شده بود و به هیچوجه وضعیت روحی مناسبی نداشتم. عدهای از نظامیان عراق مرا به چشم خائن نگاه میکردند و روزهای سختی را میگذراندم. تا این که یک عفو عمومی از طرف سرفرماندهی کل نیروهای مسلح صادر شد و من از خطر مرگ جستم. بعد از مدتی واحد ما به طرف مندلی حرکت کرد. یک ماه در این منطقه مستقر بودیم که فرماندهان ما طرح یک حمله را ریختند.
 
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|