|
|
جستجو
|
سیصدوشصتوسومین شب خاطره -2راوی اول برنامه؛ خانم کاتبی در ادامه خاطرات خود گفت: ما به شهر سنندج رسیدیم. گفتند به پادگان بروید. نزدیکیهای پادگان که رسیدیم مدام میگفتند: «خانمها زیگزاگی بروید.» پدر و مادرم هر دو خیاط بودند، ولی من چیزی از خیاطی و مثلاً نخهای کوک خیاطی مثل زیگزاگ و کوکشُل بلد نیستم و هنوز برادرهایم بهتر از من خیاطی میکنند. چادر من را هم برادرم میدوزد. گفتم: «ای خدا! خیاطی اینجا هم بیخ خرِ من رو داره میگیره! زیگزاگ کدام بود؟ 7 و 8 بود! کدام بود!»
انهدام سینما کوروش فیروزآباد در انقلاب براساس سه روایت و چهار خاطرهساعت که از یک نیمهشب گذشت، به نزدیکی سینما رسیدیم. طبق طرح، صادق در کنار خیابان و کمی دورتر از سینما مخفی شد. من و جعفر و کتیرایی با دو دبه بیست لیتری پر از بنزین به کنار باجه فروش بلیت سینما رفتیم و منتظر علامت صادق با چراغقوه شدیم. کمتر از یک دقیقه بعد، چراغقوه دو بار روشن و خاموش شد و عملیات را شروع کردیم. با سنگ، شیشه را شکستیم و وارد لابی سینما شدیم. کتیرایی دمِ در، چشمش به علامت خطر احتمالی صادق بود. من و جعفر با دبهها وارد شدیم. قرار بود من در طبقه همکف بنزین بریزم و جعفر در پلهها و بالکن سینما...
قیام آملدر حسینیه ارشاد جمع شده بودیم با سپاه تماس گرفتیم، گفتند فردا صبح بیایید. طاقت نیاوردم؛ گفتم سپاه نمیروم، ولی میروم مرکز شهر ببینم چه خبر است. حسن بابایی (عضو کمیته انقلاب اسلامی) همراه من آمد. تازه مسئول هلالاحمر آمل شده بودم. از نیاکیمحله بهسمت سبزهمیدان حرکت کردیم؛ به اداره برق رسیدیم. بهسوی میدان 17 شهریور و دبیرستان امام خمینی(ره) حرکت کردیم، که متوجه شدیم 5-6 نفر جلوی دبیرستان ایستادهاند؛ نزدیک شدیم، ماشینها را بازرسی میکردند...
خاطرات محمد علیآبادیدکتر محمد علیآبادی، مداح و شاعر اهل بیت، مهمان دویستوسیوششمین برنامه شب خاطره (مرداد 1392) بود. او درباره عملیات رمضان و شهادت شاگرد و برادرش خاطره گفت. او گفت: «دانشجوی معماری بودم. از امور تربیتی استقبال کردم. بچه نظامآباد تهران هستم. از پایگاه شهید بهشتی به عنوان بسیجی، راهی جبهه شدم. یکی از دانشآموزانم من را در جبهه دید...
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 133
در این جاده مینیبوسی را متوقف کردیم. بیشتر مسافران مینیبوس را زنها و بچهها و پیران عربزبان تشکیل میدادند. در میان این افراد یک پیرمرد شل بود که یک نفر او را کمک میکرد. آنها خیلی اصرار کردند که چون ناتوان هستند آزادشان کنیم. دستور دادم آنها را آزاد کنند. راننده مینیبوس را هم آزاد کردیم. اما بقیه به پشت جبهه منتقل شدند و همان روز شنیدم در پشت جبهه همه را اعدام و جنازههایشان را همان جا دفن کردهاند. چند ساعت بعد از حادثه اسارت مسافران مینیبوس، مقاومتی از روبهروی واحدهای ما صورت گرفت که من خود دیدم دو وانت پر از سرباز آمدند که تیربار و آرپیجی داشتند. یکی از استوارها به نام نایف با عجله پیش من آمد و گفت «دو وانت پاسدار آمدهاند و من میتوانم آنها را با تانک هدف قرار بدهم. شما دستور بدهید تا من کار آنها را تمام کنم.» به استوار نایف گفتم «وقتی فرمانده گردان هست من نمیتوانم دستور دهم.» و استوار رفت.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|