|
|
جستجو
|
سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره - 4راوی سوم سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره دکتر احمد عبادی، متولد 1341 در یزد بود. وی سال 59 و در همان روزهای اولیه حمله عراق به ایران وارد جنگ شد. راوی در ابتدای سخنانش گفت: وقتی جنگ شروع شد، مایل بودم در ارتباط با جنگ کاری انجام دهم. داوطلبانه در بیمارستان یزد و جاهای دیگر دورههای آموزشی دیدم. به صورت پیوسته و داوطلبانه تا اواخر خرداد 1359 به منطقه جنگی سوسنگرد رفتم. اواخر اریبهشت 1360 در عملیاتی به نام تپههای اللهاکبر که در 15 کیلومتری بستان انجام شد حضور داشتم.
برشی از کتاب روزشمار جنگ ایران و عراقدو روایت از عملیات بیتالمقدس2از صبح روز اول عملیات بیتالمقدس 2، تلاش فرماندهان معطوف به ادامه عملیات و استفاده از فرصت موجود، پشتیبانی یگانها، بازنگهداشتن جادهها و مانند آن است.
علاوه بر دوری مسیر که انتقال مجروحین از طریق راه زمینی را با مشکل جدی مواجه ساخته، ناهموار بودن جاده گردهرش نیز مزید بر علت شده است. در محور قرارگاه قدس نیز جاده ماؤوت وضع مناسبی ندارد.
برشی از کتاب حقیقت سمیرروایت لحظههای اسارت منانگار بیدار شده بودم. بوی بدی در بینی خود حس میکردم. سربازی کنارم ایستاده بود و با پوتینش پایم را فشار میداد. کیسه سِرم خون بالای سَرم بود. معلوم بود خون زیادی از من رفته است. با فشار پوتین روی پایم دوباره به هوش آمدم. مثل اینکه برای به هوش آوردنم، تکهپنبهای آغشته به الکل جلوی بینیام گذاشته بودند. افسری به زبان عربی تندتند میپرسید: «شما چند نفر بودید؟
خاطرات ابوالقاسم بزرگیابوالقاسم بزرگی، مسئول جهاد سازندگی وقت کردستان، مهمان دویست و بیستمین برنامه شب خاطره (دی 1390) بود. او درباره شهید مسعود محمودی، خاطره گفت: بعد از 30 سال، هنوز دوستان در بزرگداشت این شهید شرکت میکنند. در جهاد، نگران مدیریت تجهیزات محورهایی بودیم که به جادههای سخت و صعبالعبور منتهی میشد. دوست داشتیم رزمندگانی که در این مناطق حضور داشتند، تجهیزات کافی همراه داشته باشند...
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 82
وقتی پریدم داخل کانال با تعجب دیدم عدهای از سربازان ما بدون لباس و پوتین نشستهاند و یک پاسدار و چند سرباز مواظب آنها هستند. آن دو هلیکوپتر رفتند و ما هم همراه آن پاسدار و چد سرباز به عقب جبهه آمدیم و از بقیه قضایا خبر ندارم. اهل موصل هستم و کارم کشاورزی است. یک بستان دارم که در آن صیفیجات میکارم. بستان زیبایی است. انشاءالله بعد از اضمحلال حزب بعث و هلاک شدن صدام وقتی به موصل آمدید این بستان زیبا را به شما نشان خواهم داد.
چند هفته از شروع جنگ گذشته بود. نیروهای ما در منطقه دشتعباس مستقر بودند.
روزی پیرمردی از قریهای که نزدیک امامزاده عباس بود به واحد ما آمد. به اعتراض گفت «چرا خانههای ما را بمباران میکنید؟ ما مردمی مظلوم و بیدفاع هستیم. ساکنان قریه ما زیر بمباران شما کشته شدهاند اگر با نیروهای نظامی جنگ دارید بروید با آنها بجنگید. با ما چکار دارید؟»
پیرمرد حقیقت را میگفت. تانکهای ما قریهها را به شدت گلولهباران کرده بودند. حتماً قریه پیرمرد هم یکی از آنها بوده است. پیرمرد تقاضایی داشت. گفت «کمی دست نگهدارید تا ما از قریه خارج شویم و به طرف نیروهای خودمان برویم.»
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|