|
|
جستجو
|
میراثی بدون نظام حقوقیتاریخ شفاهی که از طریق مصاحبههای هدفمند انجام میشود، بخشی از گذشته را حفظ و به نسلهای بعدی منتقل میکند و حاوی منابع مهمی برای پژوهشگران رشتههای مختلف علمی است. بسیاری از وقایع و اطلاعات دوره معاصر از طریق همین فایلهای صوتی و تصویری، ماندگار میشوند که بدون آنها امکان حفظ و انتقال به آینده را ندارند. مصاحبههای تاریخ شفاهی، در بسیاری از مواقع، موقعیتی منحصر به فرد دارند و حفظ و نشر آنها از جهات مختلف حائز اهمیت است؛ خصوصاً از آن رو که شاید
چهل خاطره از لحظه اسارت رزمندههای ایرانیتابستان 1369کتاب تابستان 1369، نوشته مرتضی سرهنگی توسط انتشارات سوره مهر در سال 1401 با شمارگان 1250 نسخه منتشر شده است. قیمت هولوگرامی این کتاب 94000 تومان است و 324 صفحه دارد. روی جلد کتاب رنگ اورکت رزمندهها را تداعی میکند و رنگ نام آن، رنگ زرد تابستان را. عکس کهنهای که یک گوشه آن تا خورده و گوشه دیگرش پاره شده، در کنار نام کتاب، خودنمایی میکند. عکسِ دو رزمنده که در جادهای درحال رفتن هستند؛ یکی اسلحه به دست، پشت سر دیگری است و رزمنده دورتر، دستهایش به حالت تسلیم بالاست.
سیصدوچهلوچهارمین برنامه شب خاطره-5چهارمین راوی شب خاطره سیصدوچهلوچهارم، آزاده خلبان امیر سرتیپ محمد صدیققادری، در ادامه از دوران اسارت خود گفت: روی تخت بیمارستان بودم. صلیب سرخ برای بازدید آمدند. قبل از آن دکترهای عراقی آمده بودند و قرار بود اسامی مریضها را روی تخت و بالای سرشان بزنند. وقتی اسامی را زدند من نگاه کردم و دیدم روی سینه و بالای تخت یکی از مجروحین نوشته شده محمدحسن لقمانینژاد. آن لحظه خوشحالترین لحظه زندگیام بود.
برشی از خاطرات ایران ترابی آمادهسازی بیمارستان سوسنگردنزدیک ظهر به سوسنگرد رسیدیم. روز بیستویکم مهر [1359] بود. این شهر هم دست کمی از اهواز نداشت بلکه وضعیت بدتر هم بود. همه جا خاک بود و ویرانی. شهر تقریباً خالی از سکنه شده بود. همانطور که نیروی هلال احمر اهواز گفته بود شهر هنوز هم در دسترس دشمن بود و هیچ جای آن از آتش توپ و خمپاره آنها امنیت نداشت. سریع خودمان را به بیمارستان شهر رساندیم. در و تابلوی بالای آن هنوز سالم بود. حیاط بزرگی داشت که یک قسمت آن شخم خورده بود. گویا قبل از شروع جنگ برای کاشتن گل یا نهال آنجا را آماده کرده بودند.
خاطرات ابراهیم سریانیابراهیم سریانی، شاعر و روزنامهنگار ترک که در کشتی آزادی غزه حضور داشته، مهمان دویست و چهاردهمین برنامه شب خاطره ( 2 تیر 1390) بود. او درباره دیدههای خود در کشتی ماریمرمره خاطره گفت: من آمدم برای شما بگویم که در اولین بار هم تاریخ انسانیت با کشتی شروع شد؛ الان هم با کشتی نوشته شد. کشتی نوح اولین کشور حق و فضیلت بود. اولین دولت را ما انسانها در آب ساخته بودیم. آخرین کشور را هم شرکت کنندگان ماریمرمره در آب در کشتی ساختند.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 68
خلبان شما مشتی خاک از زمین برداشت و آن را به فرمانده لشکر نشان داد ـ فقط نشان داد و حرفی نزد ـ و بعد از لحظهای آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوری که فرمانده مجبور شد برای چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند. تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد میکردیم. مدتی در یکی از بیمارستانهای مرزی بودم ـ در محلی به نام النشوه که در خاک عراق است. یک روز آمبولانس آمد و چهار سرباز مجروح عراقی را آورد. آنها را مداوا کردم و هر کاری که لازم بود روی جراحات آنها انجام دادم. یکی از پرستارها گفت «یک ایرانی مجروح هم در آمبولانس است. بیرون آمدم و به طرف آمبولانس رفتم. یک پاسدار مجروح با وضع بسیار ناهنجاری کف آمبولانس افتاده بود. تمام هیکلش خونی بود و خاک و خاشاک زیادی روی سر و صورت و لباسش دیده میشد. دستور دادم او را به اتاق بیاورند ولی سربازهای مجروح و چند بعثی که در آنجا بودند مخالفت کردند.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|