|
شماره 605 | 14 شهريور 1402
|
|
جستجو
|
تاریخ شفاهی دفاع مقدس به روایت حجتالاسلام محمد نیازیسازمان قضائی نیروهای مسلح(استان خوزستان)کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس به روایت حجتالاسلام محمد نیازی با عنوان سازمان قضائی نیروهای مسلح(استان خوزستان) به کوشش یحیی نیازی و توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در 1401 منتشر شده است. «سازمان قضائی نیروهای مسلح» حاصلِ 10 جلسه گفتوگو با محمد نیازی از تولد تا پایان دفاع مقدس و اشارهای کوتاه به دوره مسئولیت وی در سازمان قضائی نیروهای مسلح و سازمان بازرسی کل کشور است.
سیصدوچهلوسومین برنامه شب خاطره -4راوی سوم برنامه، سردار نصرتالله اکبری در ادامه سخنانش گفت: آن شب عملیات شروع شد. بنده سر ستون بودم که کارور آمد. گفتم: یک فرمانده خوب آن است که یا وسط ستون باشد یا ته ستون. اگر من را قبول نداری من بروم. بنده خدا کارور خیلی خجالتی بود، رفت وسط ستون. دوباره بعد از ده دقیقهای سر ستون آمد. گفتم: چرا آمدی؟! گفت: من دلهره دارم باید سر ستون باشم تا ببینم چه اتفاقی میافتد تا تصمیم بگیرم. گفتم: من هستم تو برو خیالت راحت باشد. درگیری دشمن به اوج رسیده بود. عراقیها روبهروی ما بودند و درگیری به حدی بود که با عراقیها تن به تن شدیم. سمت راستمان گروهان دیگری بود که موفق نشد بیاید، اما ما موفق شدیم هدفمان را بگیریم.
برشی از خاطرات آیتالله خلخالیدر ساعت سهوپنج دقیقه بعدازظهر روز 60/6/8 صدای مهیبی در اطراف مجلس پیچید. بعداً معلوم شد که این صدا از نخستوزیری بوده است. نمایندگان مجلس که عصر همان روز جلسه داشتند و جلسه هنوز شروع نشده بود، با شنیدن صدا، بیرون ریختند و من، خود، شاهد زبانه کشیدن شعلههای آتش از پنجرهها و در قسمت شمالی ساختمان نخستوزیری بودم. آقای بهزاد نبوی را که سراسیمه بود، به دفتر آقای هاشمی آوردند و من هم به آنجا رفتم. او حرفی نزد، ولی آقای هاشمی گفت: ممکن است زخمی شده باشند و یا ممکن است مرده باشند.
خاطرات حسن نقاشزادهحسن نقاشزاده، جانباز دفاع مقدس، مهمان دویست و دوازدهمین برنامه شب خاطره(6 مرداد 1390) بود. او در برنامه 211 درباره آزادسازی فاو صحبت کرد. در این برنامه درباره اولین اعزامش به جبهه گفت: خرداد 1362 از محله خودمان یعنی محله میدان خراسان، خیابان منصور برای نخستین بار به جبهه اعزام شدیم. من و دوستانم 16 سال داشتیم. بعد از تقسیم برای آموزش دوره امدادگر عملیاتی انتخاب شدیم. بعد از دوره آموزشی به اردوگاه قلاجه معروف به اردوگاه شهید محمد بروجردی رفتیم. پس از آن به قصر شیرین و با آمبولانس در شب به ارتفاعات بَمو رفتم. در ادامه این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 63
دو سرباز جوان، ما را داخل سنگری آوردند و گفتند «تا صبح همینجا میمانیم.» اصرار کردیم هر چه زودتر از این مخمصه نجاتمان دهند مبادا گلولهای بیاید و کشته شویم. زیرا تا همینجا هزار خطر را از سر گذرانده بودیم و حیف بود اگر در این لحظات کشته میشدیم. سربازهای مراقب گفتند که نمیتوانند و باید تا روشنی هوا صبر کنند تا تعداد اسرا بیشتر بشود و همگی را یکجا ببرند. به آنها التماس کردیم هر چه زودتر ما را به پشت جبهه ببرند ولی اثر نداشت و ماندیم تا پنج صبح. در همین چند ساعت هزار بار مردیم و زنده شدیم.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|