|
شماره 581 | 24 اسفند 1401
|
|
جستجو
|
بهاریهدفتری و حالی دگربهار، آرام و روحانگیز، بر بستر نوروز و همراه ماه رمضان از راه رسید. در واقع زمین و آسمان، با نوایی مشترک، آهنگ شادی سر دادهاند؛ دفتری جدید گشودهاند و حالی دگر به ارمغان آوردهاند. نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی! خوشدلی را اهل لغت به نشاط، شادمانی، سرور، پاکدلی و پاکنیتی معنا کردهاند.
برشی از خاطرات معصومه رامهرمزیآخرین پنجشنبه سال 1359 در گلستان شهدادر اواخر اسفند ماه 1359 تصمیم گرفتیم با کمک بچههای امدادگر بیمارستان، در تعداد زیادی ظرف، سبزه بکاریم شیرینی و آجیل هم تهیه کنیم و قبل از سال تحویل هدایای خودمان را به همراه عکسهایی از امام به جبهه خرمشهر و فیاضیه برای رزمندگان بفرستیم. ساعت 2 بعدازظهر آخرین پنجشنبه سال 1359 به گلستان شهدای آبادان رسیدیم. اول روی همه قبرها آب پاشیدیم.
سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 2دوره درهای بستهناصر قرهباغی در ادامه صحبتهایش درباره نحوه اسارت مرحوم ابوترابی گفت: ایشان با یکی از همرزمانشان شبانه برای شناسایی رفته بودند، اما بعد از اینکه به روز میخورند، عراقیها متوجه حضورشان میشوند و نفربر عراق آنها را دنبال میکند. ابوترابی به سمت دیگری میدود و به همراهش میگوید به سمت دیگری برود. اینگونه توجه آن نفربر را منحرف میکند تا به دنبالش بیاید و سپس خودش اسیر میشود.
خاطرات زنانروایت سیده بیبی موسویبچه کوچک داشتم، شوهرم هم جبهه بود. شنیدم خانمها میروند بیمارستان شهید کلانتری و لباسهای مجروحها را میشویند. خیلی غصه خوردم که نمیتوانم بروم. یک روز بلندگو توی خیابان اعلام کرد برای بیمارستان پتو و ملافه نیاز دارند. پنج شش تا ملافه تمیز تا زدم، گذاشتم روی دو تا پتو. چادر را سر کردم و زدم زیر بغلم. پتوها را گرفتم روی دوشم و حرکت کردم. راه نیم ساعته را توی ربع ساعت رفتم تا رسیدم بیمارستان شهید کلانتری. انگار رفته بودم خط مقدم؛ زن و مرد با لباس بسیجی و خاکی در تکاپو بودند. دل کندن از آنجا برایم سخت بود. دلم میخواست برای جبهه کاری انجام بدهم. با حال گرفته برگشتم خانه.
خاطرات محمدرضا گلشنیمحمدرضا گلشنی، رزمنده آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان صد و نود وسومین برنامه شب خاطره بود. او درباره شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(ره) در دوران اسارت خاطره گفت. دوستان هنرمند با مدادهایی که مخفیانه تهیه کرده بودیم و ممنوع بود، پاکت سیمان و کاغذهایی که متفاوت جمع و جور کرده بودیم، تصاویری از امام کشیدند. تصاویر را روی مقوا چسباندند؛ پایه درست کردند و در آسایشگاهها پخش کردند. در ادامه این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-39
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کمتجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمیدانستم. تصور میکردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه...
آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تلههای مین افتاده بود بیسیم او را بیاورم. یک ماه میشد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بیسیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد. زیرا میدانستم جسد زیر حرارت آفتاب پوسیده و متلاشی شده است و بوی تندی میدهد که شدیداً آزاردهنده است. علاوه بر این، قدرت دیدن چنان صحنهای را نداشتم. دلایلم را به فرمانده گفتم و ابراز ناراحتی کردم ولی فرمانده نپذیرفت و گفت «باید هر طور شده بروی و بیسیم را بیاوری.» به فرمانده گفتم «پس اجازه بدهید بند بیسیم را پاره کنم که اگر بخواهم بیسیم را از پشت جنازه باز کنم تمام اجزای بدشن از هم باز میشود و منظرهای دلخراش دارد که نمیتوانم ببینم.» فرمانده نپذیرفت و به اتفاق دو سرباز و یک گروه مینیاب به راه افتادیم.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|