|
شماره 537 | 21 ارديبهشت 1401
|
|
جستجو
|
گفتوگو با فرح طالبی همسر شهید محمد کریمیروایت استقامتاسفند1400، خبر رسید که سرهنگ حاج محمد کریمی، بعد از سالها تحمل رنج و بیماریهای ناشی از جراحات جنگ تحمیلی، به یاران شهیدش پیوست؛ مردی که منتظر چاپ کتاب خاطرات شفاهی وی بودم. پیکرش روز دوم اسفند۱۴۰۰ بر دوش مردم نائین بدرقه شد و در زادگاهش، در سالن گلزار شهدای روستای مزرعه امام به خاک سپرده شد. به همین مناسبت مصاحبهای با همسر این شهید داشتیم.
سیصدوسیوسومین برنامه شب خاطره – 3در ایامی که بختیار روی کار بود، با خودم گفتم که من باید یک کار انقلابی انجام دهم. در آن زمان «سرودِ خمینی ای امام» تازه پخش شده بود. شاه هم هنوز از کشور نرفته بود و فراری نشده بود. آن موقع هم ضبطهای دیجیتالی و ریکوردر و اسپیکر نبود. با همان ضبطهای آلبای بزرگ و نوار کاست، این سرود را چندباره پشت سر هم ضبط کردم و در زمانی که افسر نگهبان حفاظت از کاخ فرح و حلقه اول حفاظت از او بودم، این را با طناب از یک شاخه درخت آویزان کردم و دکمه روشن را زدم.
مروری بر کتاب «اسماعیل نذر آفتاب»خاطرات آزاده اسماعیل کریمیان شاددلوقتی نگاهمان از چهرۀ بشاش و خندان اسماعیل در میان دستهگلی سپید بر زمینۀ آبی روشن گذر میکند و بر پشت جلد کتاب متوقف میماند، از طریق همین چند جملۀ راوی در سفرش با او همدل و همراه میشویم: «از روی نوع حرکت تایرها فهمیدم ماشین روی زمین آسفالت حرکت میکند. دوباره از هوش رفتم. با صداهای مبهمی مثل صدای زنان و کودکان به هوش آمدم. از تکرار نورهای متوالی به نظرم آمد که باید در خیابانی یا چیزی شبیه به آن باشیم؛ انگار وارد شهری شده بودیم.»
خاطرات معصومه رامهرمزیمعصومه رامهرمزی، امدادگر دوران دفاع مقدس و نویسنده کتاب «یکشنبه آخر» و «بر بال ملائک» مهمان صدوشصتمین برنامه شب خاطره بود. او درباره ساختن سنگر در نزدیک خانه خاطره گفت. او گفت ما سه خواهر بودیم و یک برادر که میخواستیم در شهر بمانیم. به اصرار، خانوده را متقاعد کردیم که در شهر بمانیم. تصمیم گرفتیم از آبادان به خرمشهر برویم و وارد گروه غذارسانی به رزمندههای خرمشهر شدیم. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
مهران، شهر آینهها – 32
اگر دیر جنبیده بودیم، همگی پودر میشدیم. به کیخا و بیسیمچی گفتم پیاده شوند. آنها پیاده شدند و به طرف بچهها شروع به دویدن کردند. به هر جا نگاه کردم، پناهگاهی برای ماشین پیدا نکردم. ماشین را رها کردم و شروع کردم به دویدن، به طرف بچهها. در سینهکش ارتفاع، جایی که جیپ خودمان منهدم شده بود، بچهها مرا صدا زدند. به طرف آنها رفتم. آنها داخل یک سنگر نشسته بودند. وحید شهسواری، معاون واحد موشکانداز هم داخل همان سنگر مشغول نماز خواندن بود. سنگر کوچک بود و جایی برای من نبود. بدون وقفه به بالای ارتفاع رفتم. در بالای ارتفاع هم سنگری نبود. در هر لحظه، حدود 30 خمپاره به زمین میخورد. آتش دشمن خیلی سنگین بود و هر لحظه امکان داشت هزاران ترکش، بدنم را سوراخ سوراخ کنند. در میان نیروهای خودی و عراقیها یک سنگر دیدم که در فاصله 50 متریام بود.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|