|
شماره 530 | 18 اسفند 1400
|
|
جستجو
|
گفتوگو با امیر سرتیپ فرضالله شاهین رادمرد آهنینقرار ما ساعت هفت بعدازظهر یکی از روزهای گرم تابستان بود. ده دقیقه به هفت به درِ منزلشان رسیدم، اما میدانستم کار با ارتشیها اصول و قواعد خاص خود را دارد. یکی از آن موارد وقتشناسی است. طول و عرض کوچه را چند بار بالا پایین رفتم، تا این مرد آهنین را در منزلش ملاقات کنم. وقتی او را از دور در همایشهای ارتش میدیدم حس صلابت در سکنات و رفتارش نمایان بود. سرِ ساعت هفت، زنگ خانه را زدم. با استقبال گرم امیر و همسر بزرگوارشان مواجه شدم.
چهارمین نشست مجازی تاریخ شفاهی ایرانتاریخ شفاهی ایران در فراسوی مرزها - 1در چهارمین نشست از مجموعه نشستهای تاریخ شفاهی در ایران که در تاریخ شنبه ۱۱ دی 1400 انجام شد، دکتر ابوالفضل حسنآبادی، دکتر مرتضی رسولیپور و دکتر ابوالحسنی با اجرای خانم زهرا مصفا به بحث نشستند. در این جلسه که در تالار تاریخگر کلاب هوس تشکیل شد، درباره «تاریخ شفاهی ایران در فراسوی مرزها» گفتوگو شد. مجری در ابتدا طی مقدمه کوتاهی گفت: موضوع این نشست، تاریخ شفاهی ایران در فراسوی مرزها است که توسط اساتید و میهمانان به آن پرداخته خواهد شد.
مروری اجمالی بر کتاب «جُولِه»خاطرات سرهنگ پاسدار علی فرمانیطرح روی جلد «جُولِه» سادگی منحصربهفردی دارد؛ عنوان خونرنگ کتاب بر زمینهای سیاه و سفید در ترکیبی از طراحی و عکس، بهخوبی باعث جلب توجه میشود. علاوه بر این، صفحهبندی زیبای کتاب نیز شایستۀ تحسین است. بعد از صفحۀ عنوان، فهرستی از بخشهای متعدد کتاب (مشتمل بر76 بخش) درج شده و بعد از آن، مقدمۀ کوتاه نویسنده جای گرفته. در ادامه، متن خاطرات به شیوۀ اول شخص مفرد و به روایت سرهنگ پاسدار علی فرمانی میآید. پایان کتاب به تصاویر سیاه و سفید با کیفیت مقبول و صفحۀ آخر نیز به معرفی چندخطی از نویسنده و آثار چاپ شدهاش اختصاص دارد.
خاطرات رسول ملاقلیپور رسول ملاقلیپور (۱۷ شهریور ۱۳۳۴ - ۱۵ اسفند ۱۳۸۵)، کارگردان سینما، مهمان صدوچهلوچهارمین برنامه شب خاطره (آذر 1384) بود. او درباره فردای شب پناه گرفتنش در یک سنگر که پر از جسد عراقیها بود و سپردن آدرس و شماره تلفنها به رودخانه کارون خاطره گفت. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
مهران، شهر آینهها – 25
بعد از رسیدن به خط، در روی یکی از ارتفاعاتی که نزدیک عراقیها بود و نیروهای ارتش روی آن مستقر بودند، یک دوشکا کار گذاشتیم؛ اما با هزاران مکافات. با ماشین، به طرف آن ارتفاع رفتیم. جاده پایین ارتفاع، در تیررس تیرهای کلاش عراقیها بود و امکان نداشت ماشین به آن طرف برود. با قدرت خدا و توکل به او، از زیر رگبار تیر و گلولههای آرپیجی عراقیها، به ارتفاع رسیدیم. نیروهای ارتش به استقبال ما آمدند و مرا در آغوش گرفتند. فرمانده آنها که یک ستوان یک بود، جلو آمد. با هم رفتیم بالای ارتفاع و جای استقرار دوشکا را مشخص کردیم. از چهره بروبچههای ارتش فهمیدم که از حضور ما خیلی خوشحال شدهاند. فرمانده نیروهای ارتش، مرا به سنگرش دعوت کرد و حسابی خجالتم داد. چون جاده در تیررس بود، امکانات زیادی به آنها نمیرسید. با دو نفر از سربازها به عقب برگشتم و از تدارکات لشکر، میوه، کمپوت، کنسرو، نان خشک، خرما، آب و گرفتیم... و به طرف ارتفاع رفتیم. تازه گوشه سیاهی چادر شب از لبه دیوار آسمان بیرون افتاده بود که به خط رسیدیم. ارتشیها با دیدن دوباره ما و آن ساز و برگها، خیلی خوشحال شدند. فرمانده آنها از من خواست که شب را کنار آنها بمانم. شب خوب و خوشی بود!
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|