|
|
جستجو
|
سیصد و بیست و پنجمین شب خاطره - 2خاطراتی درباره مراسم عزاداری در هنگِ مرزی میرجاوه سال 1375 در هنگ مرزی میرجاوه گردان 123 سیدالشهدا خدمت میکردیم. هنگ مرزی میرجاوه، آن زمان با نیروی انتظامی یکی بود و هنوز مرزبانی جدا نشده بود. در این هنگ مرزی، یک مسجد مختص شیعیان بود و مساجد دیگر اکثراً مخصوص اهل سنت بودند. ما طبق برنامهای که داشتیم در دهه اول محرم، همراه با دوستان گردان 123 سیدالشهدا و هنگ مرزی میرجاوه برنامه عزاداری برگزار میکردیم. هیئت داشتیم. اهل سنتی که در میرجاوه ساکن بودند، به ما میگفتند شما مراسم حسینیتان کی هست؟ آنها به مراسم عزاداری ما «حسینی» میگفتند.
اخبار تاریخ شفاهی شهریور 1400به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارشها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانههای مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از شهریور 1400 را میخوانید. دبیر اجرایی سومین همایش ملی «تاریخ شفاهی دفاع مقدس» از تمدید مهلت ارسال مقالات به دبیرخانه سومین همایش ملی«تاریخ شفاهی دفاع مقدس» خبر داد و گفت: مهلت ارسال مقالات به دبیرخانه این همایش تا پایان مهر تمدید شد.
نگاهی به کتاب «روایت رندان تشنهلب»تاریخ شفاهی بسیجی جانباز حاج جعفر باقریکتاب با مقدمه سازمان اسناد و مدارک دفاع مقدس آغاز میشود که در آن از تاریخ شفاهی همچون روشی تازه برای گردآوری خاطرات و روایتهای شفاهی رخدادهای تاریخی یاد میشود و اینکه چگونه محتوای تاریخ شفاهی از طریق فرایند مصاحبه به دست میآید که شامل مشاهدات و تجربههای تاریخی اشخاص یا نقلقولهای آنان از دیگر حاضران در صحنه تاریخ است. در ادامه، به مشکلات تدوین تاریخ شفاهی پرداخته میشود و مرور زمان را تهدیدی برای گردآوری منابع شفاهی تاریخ دفاع مقدس و تدوین آن میشمارد.
خردهروایتهایی از اربعیناین مردمی که میبینید بیست روز کلاً کار و زندگیشان را ترک کردند. در خانههاشان را هم نبستند. یکی را توی خانه میگذارند که از مردم پذیرایی کند. خودشان هم میآیند اینجا توی موکب از مردم پذیرایی کنند. خدمت نجفیها کلاً معروف است توی عراق اولین هیئتهایی که زدند هیئتهای نجفی بود. نجفیهای زمان صدام اولین مردمانی بودند که میرفتند به سوی کربلا، آن وقتها زیارت پیاده ممنوع بود.
خاطرات مهدی چمرانمهدی چمران، جانشین فرمانده ستاد جنگهای نامنظم و برادر شهید دکتر مصطفی چمران، مهمان صدوهشتادوسومین برنامه شب خاطره(تیر 1388) بود. او درباره فرمان امام برای آزادسازی پاوه و ماجرای رفتن شهید دکتر مصطفی چمران، شهید علی صیاد شیرازی و رحیم صفوی به سردشت خاطره گفت. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
مهران، شهر آینهها – 2
از ستاد ادوات خارج شدم و خودم را به مقر اصلی دوشکا رساندم. از بچههای دوشکا خواستم که در سنگر حاضر شوند. خودم رفتم داخل اتاقم و با معاونان واحد صحبت کردم. بعد، یک نفر را به عنوان بیسیمچی و یک نفر را برای پیک انتخاب کردم و با یکی از معاونان واحد، آماده شدیم برای رفتن. از آنها خواستم که وصیتنامه خود را بنویسند و نامهای هم برای خانوادهشان بفرستند؛ چون مدتی که در آنجا هستند، تا شروع عملیات، نمیتوانند نامه بنویسند. خودم نیز وصیتنامهام را نوشتم. تمام بچهها در سنگر جمع شده، منتظر من بودند. به جمع بچهها پیوستم و کار هر کس را مشخص کردم. به آنها گفتم مدتی به مأموریت میروم. بچهها سؤال میکردند که کجا میروید. در جواب، به آنها گفتم به یک مکان نامعلوم. وقت خداحافظی، بچهها گریه میکردند. همه از من خواهش میکردند که همراهم بیایند. عجب شبی بود! گریه بچهها از یک طرف و شوق ما از رفتن به محور عملیات، از طرفی دیگر. از اینکه میدانستم عملیات به زودی شروع میشود، در پوست خود نمیگنجیدم. از بچهها خداحافظی کردم و به اتفاق «محمد شمسی»، پیک واحد ـ که از بچههای بسیج شهرستان بافت بود و خیلی هم شوخ ـ و «محمد محمودی» بیسیمچی واحد ـ که از بسیج را بر اعزام شده بود ـ با لندکروز به جلو ستاد ادوات آمدیم. تمام فرماندهان واحد ادوات بودند؛ حاضر و آماده و قبراق.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|