در حوزه تاریخ شفاهی، عکسها به زندگی و خاطرات راوی گره خوردهاند و روایتگر فرازهایی از زندگی وی هستند. پشت هر عکس معمولاَ قصهای وجود دارد. در طول گفتوگوها ممکن است عکسی به دست مصاحبهکننده برسد که قصهاش به نحوی، در نقطهای، به زندگی راوی گره خورده باشد. مثلاً راوی یا دوستان و بستگان وی، از افراد حاضر در عکس باشند یا راوی در زمان گرفتن آن عکس در محل حضور داشته یا عکاس عکس بوده یا... در این صورت آن عکس احتمالاً در بهیادآوردن خاطرات رنگباخته راهگشا خواهد بود. به عبارت دیگر واکنش راوی به عکس، میتواند آغاز بیان خاطرهای تازه باشد.
مخابرات، سلسله اعصاب ارتش است. همان طور که سلسله اعصاب، فرامین را از مغز به اعصاب میرساند، به همین نحو هم سیستمهای مخابراتی، فرامین یک فرمانده را به عناصر تابعهاش میرساند. مخابرات در جنگ به مثابه سلسله اعصاب برای یک انسان است. اگرمخابرات نباشد، فرمانده، دیدهبان و توپخانه بیمعنی است و هیچ یک از فرماندهان نمیتوانند کاری از پیش ببرند.
معصومه رامهرمزی، امدادگر دوران دفاع مقدس و نویسنده کتاب «یکشنبه آخر» و «بر بال ملائک» مهمان صدوشصتمین برنامه شب خاطره بود. او درباره پخش غذا بین رزمندگان همراه خواهر و برادرش در خرمشهر و عید قربان خاطره گفت. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
هلتی -5
حاج یادگار به نقطهای که برای درگیری مشخص کرده بود، رسید و خود را آماده کرد. من هم به تخته سنگی که مشخص کرده بودم نزدیک شدم. نرسیده به آنجا، دیدم یکی از آن گوشبرها پشت تخته سنگ به نگهبانی ایستاده و یک تور نخی استتار بر روی سرش انداخته است. نگهبان سخت در فکر فرو رفته و آنچه به یاد نداشت، وظیفه اصلیاش یعنی همین نگهبانی بود. در حال اشاره به حاجی برای فهماندن این قضیه بودم که ناگاه از فکر بیرون آمد، سرش را بلند کرد و مرا دید.