نخستین سالهای نوجوانی منیره صادقی مصادف با وقوع جنگ تحمیلی بود. او یکی از دختران نوجوان فعال در هشت سال دفاع مقدس است که از اولین سالهای شروع جنگ تحمیلی به فعالیت داوطلبانه مستمر در بسیج، امدادگری در مناطق جنگی و آموزش نظامی بانوان مشغول بوده است. صادقی متولد سال 1347 در شهر ایلام است و خاطراتی از دوران مدرسه در شهری جنگزده دارد. خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران با او به گفتوگو نشسته است.
رفتار دژبانهای عراقی و شکنجههایشان را که میدیدیم بازگشت به وطن برایمان مثل رؤیا و خواب بود تا اینکه خبر پذیرش قطعنامه را شنیدیم. با هماتاقیهایم حرف میزدم و آنها هم امیدوار به آزادی بودند. یک شب افسر عراقی به دژبان ما دستور داد اسرا را در محوطه اردوگاه جمع کند. جمع شده و شروع به سخنرانی کرد.
امیراصلان افشار فرزند سرهنگ امیر مسعود افشار قاسملو (از نظامیان دوره رضاشاه) در 30 آبان 1298 در تهران به دنیا آمد. در 1314ش به آلمان رفت و پس از چهار سال از دبیرستان هیندنبورگ برلین دیپلم گرفت. در ادامه از دانشگاه ژنو سوئیس رشته حقوق لیسانس و از دانشگاه وین اتریش در رشته علوم سیاسی دکترا گرفت. پس از بازگشت به ایران و از اسفند 1325 به خدمت وزارت امور خارجه ایران درآمد.
زهرا سیاهپوست، امدادگر اورژانس دوران دفاع مقدس، مهمان صدوبیستوهشتمین برنامه شب خاطره (4 تیر 1383) بود. او درباره اعزام مجروحان شیمیایی عملیات بدر در سال 1363 خاطره گفت. او گفت زمانی که 300 مجروح شیمیایی را با سلام و صلوات به مراکز بزرگتر فرستادیم، قطار آنها در بمباران اندیمشک واژگون شد. آنها را دوباره برای شناسایی آوردند و سردخانه کم داشتیم. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
بر فراز میمک – 5
خیس عرق بودم و سرمای شدیدی را در وجودم احساس میکردم. صدای بمی از رادیو به گوش رسید که: «پس چی شد؟ چرا برمیگردید؟»
گریهام گرفته بود. نمیدانستم چکار باید بکنم. آنها به امید شلیک یک موشک از طرف ما، زمان را سپری میکردند. بار دیگر صدای فرماندار را شنیدم که گفت: «چی شد بابا؟ پس کجا دارید میروید؟»
هنوز گردش هلیکوپترها تمام نشده بود که به خود آمدم و افکارم را متمرکز کردم تا مراحل فنی شلیک موشک را به یاد آورم. تکتک سوئیچها و کلیدها را نگاه کردم که چشمم به یکی از کلیدها که از جای خود بیرون زده بود، افتاد. با خوشحالی فریاد زدم: «یحیی برگرد. یکی از سوئیچها خاموش بود.» و با گفتن این جمله، سوئیچ را به جای اصلی خود برگرداندم و بار دیگر با پرواز هلیکوپتر به سمت ارتفاع شمشی، ساختمانهای راهداری را ردیابی کردم.