هفته دوم شهریور برای اخذ امتحانات، همراه همکارانم به نفتشهر رفتیم، ولی به دلیل اینکه شهر در معرض شلیک توپخانه بود اعلام کردند شهر را ترک کنیم. روزهای آخر شهریور دوباره همراه مادر و برادرم به آنجا برگشتم. روز شروع رسمی جنگ یعنی 31 شهریور 1359 برای کار و امتحانات شهریور در مدرسهای بودم که مدیریتش با من بود. همان موقع هم شلیک خمپاره و توپ به داخل شهر شروع شد.
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارشها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانههای مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از بهمن 1399 را میخوانید.
روز 59/7/30 خبر دادند که همه مدافعان پادگان دژ شهید شدهاند. این خبر تأثیر بسیار بدی در روحیه رزمندهها داشت، چرا که خانه ما یعنی دژ به طور کامل به اشغال عراقیها در آمده بود. خیلی از بچهها با شنیدن این خبر گریه کردند. من هم از شنیدن این خبر به شدت ناراحت شدم ولی نمیتوانستم باور کنم این خبر حقیقت داشته باشد.
زهرا سیاهپوست، امدادگر اورژانس دوران دفاع مقدس، مهمان صدوبیستوهشتمین برنامه شب خاطره (4 تیر 1383) بود. او درباره کارهای جانبی علاوه بر کارهای درمانی برای مجروحان خاطره گفت. او گفت کار ما فقط بخیه و ویزیت پزشک و دارو نبود. علاوه بر رسیدگی به مجروحان، لباسهای آنها را میشستیم تا زمان اعزام، لباس داشته باشند. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
بر فراز میمک – 4
یحیی بعد از بررسی ارتفاعات اطراف، از من پرسید: «خب احمد، نظرت چیه؟»
گفتم: «آقای کاظمی! شما تا فردا اون سه ساختمان را روی قله نخواهید دید!»
فرماندار ـ با تردید ـ نگاهی به من کرد و گفت: «انشاءالله.»
ـ جز این سه تا سنگر چیز دیگری هم هست که با موشک بزنیم؟
فرماندار گفت: «شما فقط این سه تا سنگر رو بزنید، بقیه کارها را خودمون انجام میدیم.»
من که از بیاطمینانی او دلخور بودم، گفتم: «آقای کاظمی حیف که ما، تا اینجا که اومدیم با مهمات عمل نکرده به باختران برگردیم.»
گفت: «نه، شما فقط همین سنگر رو بزنید، کافیه. اگه موفق عمل کردید چند سنگر تیربار و دوشکا هم هست که بعداً به شما نشان میدهم.»
با اینکه از جوابهای فرماندار شدیداً ناراحت شده بودم، اما وقتی او و نیروهایش را ـ که بیآلایشتر از خودش بودند ـ دیدم؛ ناراحتیام را فراموش کردم و در دل گفتم: «آقای کاظمی! فردا لبهایت را به خنده باز خواهم کرد.»