|
|
جستجو
|
خاطراتی که دیده نمیشودهدف از خاطرهنگاری و تاریخ شفاهی، صرفاً انتشار داشتههای ذهنی یک راوی نیست؛ بلکه هدف، افزودن برگی جدید و البته معتبر به صفحات کتاب تاریخ با هدف کمک به ثبت یا کشف حقیقت است.
معرفی کتابسرودهای بیتکرار«سرودهای بیتکرار» عنوان کتابی است که خاطرات شاعران انقلابی کردستان را در خود جای داده است. این کتاب به قلم شیلان اویهنگی در سال 1398 توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این اثر در دو فصلِ «خاطرات شاعران پایداری کردستان» و «جستاری مختصر بر زندگانی شاعران مرحوم انقلابی کردستان» به رشته تحریر درآمده است.
گزیدهای از خاطرات شفاهی محمد ملتجیروایتی از سفر به کردستانبعد از تمام شدن دوره آموزشی، قرار بود برای مأموریت دو ماههای اعزام شویم به کردستان. شناخت ما ار کردستان و سنندج بیشتر از طریق عکسها و خبرها بود؛ عکس جنازههای سربریده پاسدارها و خبرهایی که از جنایات کومله و دموکرات در حق پاسدارهای اسیر شده میشنیدیم. از حرم میآمدم سمت فلکه آب. توی پیادهرو مردم جمع شده بودند به یک روزنامهدیواری داشتند نگاه میکردند. عکس پاسدارهایی بود که در گنبد و کردستان سرشان را بریده بودند.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
برد ایمان – 13
با محمّدرضا برگشتیم به ساختمان گردان تا شام را بخوریم و دوباره برای دُعا به حسینیه برگردیم.
دعای کمیل آن شب، خیلی باصفا بود. وقتی چراغها را خاموش کردند، دلم پر زد برای روزهایی که با مهدی بودم و در لابهلای صدای گریه و زاری بچّهها گویا صدای مهدی به گوشم میرسید. یاد آن شبی افتادم که با هم به دعای کمیل رفته بودیم؛ چقدر باحال بود! دعا تمام شد و حسینیه حاج همّت خالی. ما هم راهی رختخواب شدیم تا اگر توانستیم، صبح زود برخیزیم و آماده نماز شویم.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|