هدایتالله بهبودی از مؤسسان دفتر ادبیات و هنر مقاومت و از پیشکسوتان عرصه تاریخ شفاهی است که نامش با کتابهای تاریخ شفاهی گره خورده است. او در گفتوگویی کوتاه و اختصاصی با سایت تاریخ شفاهی، از نکاتی که مصاحبههای تاریخ شفاهی را به آثار فاخر تبدیل میکند سخن گفت. آنچه در ادامه میخوانید ماحصل این گپ و گفت است.
«تاریخ شفاهی چگونگی شکلگیری و تأسیس جامعه اسلامی دانشجویان» مجموعه مصاحبههای مؤلف کتاب «مجید پورنجمیایرانق» با اعضای هیئت مؤسس جامعه اسلامی دانشجویان است که توسط «مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی» در سال 1396 منتشر شده است.
«خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در سایت تاریخ شفاهی ایران است. این گزارشها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانههای مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از آبان 1399 را میخوانید.
امیر شربت به دست، آمد. بلند شدم و با هم راه افتادیم. امیر در بین راه دست وَرم کردهاش را نشانم داد. کبودیاش به سیاهی میزد و سفت شده بود. در حال برگشتن از محور به تالار بودیم. بعد از گذشتن از کنار کتابخانه مرکزی شهر و نوشیدن یک استکان آویشن به چادرهای بیمارستان صحرایی ارتش رسیدیم...
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
برد ایمان – 11 یادداشتهای شهید: مرتضی سنگتراش بسمالله الرحمن الرحیم
امروز صبح، از خوابِ بعد از نماز دل کندم و اجباراً راهی کوچه و محل شدم. بعد از گشت بیموقع و سروگوشی که در محل آب دادم باز به خانه برگشتم تا برای صبحانه فکری کنم. ساعت حدود 10 صبح بود. با اینکه هنوز امّا همین که بوی جبهه به مشاممان خورده بود، از چند روز قبل، کار و زندگی را تعطیل کرده بودیم. بعد از یک استراحت طولانی، به خاطر مجروحیت و یا معلولیت و همچنین شهید شدن مهدی، دلم برای همچین روزی پر میکشید.