|
شماره 408 | 16 مرداد 1398
|
|
جستجو
|
«دوفصلنامه تاریخ شفاهی» به شماره هشتم رسیدکاربرد روش پدیدارنگاری در آموزش تاریخ شفاهی، مروری بر چالشها و فرصتهای تاریخ شفاهی، اهمیت تعامل تاریخ محلی با تاریخ شفاهی، چیستی تدوین در تاریخ شفاهی، تاریخ شفاهی کاربردی، تاریخ شفاهی در برنامههای مستند صوتی و تصویری، سنت شفاهی در آرای مورخان و...
سیصدوچهارمین شب خاطره-2زمانی که در اتاقی تاریک بودم...از طریق سیستمی که به آن دونَبش میگفتند، تماس میگرفتند و مخاطب فکر میکرد تماس از آلمان یا فرانسه است. با این تماسها مشخص میشد که موشک عراق به کجا خورده است. آنها با پیچیدهترین شرایط اطلاعات داخل ایران را به دست میآوردند.
خاطرات علی علیلوعلی علیلو، آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان هشتادونهمین برنامه شب خاطره (3 آذر 1379) بود. او درباره ماجرایی از دوران اسارتش در اردوگاههای ارتش صدام خاطره گفت. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
هنگ سوم: خاطرات یک پزشک اسیر عراقی-19
مجتبی الحسینی
ترجمه: محمدحسین زوارکعبه
در چنین شرایط دشواری دکتر «احمد مفتی» که بیش از دیگران ترسیده بود ما را در مداوای مجروحین تنها گذاشت. از فرصت کمی ـ که طی آن تخلیه مجروحین متوقف شد ـ استفاده کرده و به اتفاق دکتر «صباح ربیعی» به جستوجوی او پرداختم. سرانجام وی را در پناهگاه مجاور اقامتگاه پزشکان یافتم. گوشه سنگر چسبیده بود و با حالتی مضطرب و نگران سیگار میکشید. به او گفتم: «بیا بیرون. منطقه کاملاً امن است. بیا و ما را در مداوای مجروحین یاری کن!»
اما او زیر بار این درخواست نرفت. با خود گفتم: به خدا این ترسوها را مسخره خواهم کرد. از سنگر خارج شدم و بشکهای خالی در کنار سنگر یافتم. آن را برداشته و با تمام قدرت روی بام سنگر پرتاب کردم. آنگاه فریاد زدم: «بمباران... حمله هوایی... بمباران...»
او را دست انداختیم و سپس راهی اتاق اورژانس شدیم.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|