|
|
جستجو
|
خاطرهای که رهبر انقلاب در شب خاطره روایت کردندهمان شب اوّلی که رسیدیم، مرحوم چمران، آن جماعتِ خودش را جمع کرد و گفت میرویم عملیّات؛ گفتیم چه عملیّاتی؟ گفت میرویم شکار تانک. بنده هم یک کلاشینکف داشتم... گفتم من هم بیایم؟ گفت بله، چه عیب دارد، شما هم بیایید.
انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر خاطرات بانوی کُرد مرزنشینکتاب «فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور» ششصدوچهلودومین کتاب تولید شده در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری است. همچنین بر اساس این اثر، کتاب «بچههای آوهزین: خاطرات فرنگیس حیدرپور» برای گروه سنی نوجوان منتشر شده است.
لحظههای حساسی که در «پیدبلیو» نوشته شدندفرمانده یک گروهان بود، اما به دلیل اینکه در عملیات کربلای2 فرمانده یکی از گروهانهای حاضر در عملیات شهید شد، فرماندهی دو گروهان را بر عهده داشت. همین موضوع باعث شد بسیجیهای حاضر در عملیات او را با فرمانده گردان اشتباه بگیرند و...
پرواز ناتماماین پنج فرمانده، در حالی که هواپیمای حامل آنها به 17 مایلی فرودگاه مهرآباد نزدیک میشد، دچار سانحه شدند. سانحه، خاموش شدن همزمان چهار موتور هواپیما بود. تلاش خلبان برای به زمین رساندن هواپیما ناموفق ماند. چرخهای هواپیما به وسیله دستگیره دستی باز شدند و...
خاطرات جمشید ایمانیجمشید ایمانی، رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان شصتونهمین برنامه شب خاطره (5 آذر 1377) بود. او درباره روزهای پس از عملیات بیتالمقدس، چگونگی اسیر شدنش به دست ارتش صدام و ماجراهای دوران اسارت خاطره گفت. این روایت را ببینیم.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
اسراری از درون ارتش عراق-7
ترجمه: حمید محمدی
آخرین قدم
با هر قنداق تفنگی که روی شانهها یا کمرش فرود میآمد، کمی تلوتلو میخورد و بعد به سختی تعادلش را به دست میآورد. خونی که از سرش بیرون میزد، از چند جای صورتش راه باز کرده و به سمت چانهاش سرازیر شده بود. تازه به چنگ نیروهای ما افتاده بود، چون هنوز دستهایش را نبسته بودند. ولی خب تا همین لحظه هم، ضربههای سخت آنها حسابی حالش را گرفته بود و از نای و رمق انداخته بودش. نمیدانم با این جسم لاغر و ضعیف چطور توان این همه ضربه را داشت. افراد ما او را که همپای نیروهای ایران در نبرد «هور» شرکت کرده بود و تا عمق شهر «عزیر» پیش آمده بود، به دام انداخته بودند. البته نه به این آسانی! آنها یک شب تمام نیروهای ما را معطل کردند و جلوی آنها را سد نمودند تا سایر واحدهایشان بتوانند با خیال راحت عمل کنند.
حالا سربازهای زخمخورده داشتند او را به طرف افسر فرماند میبردند تا بلکه اطلاعاتی تازه از او به دست آورند.
ـ یالا تکان بخور!... سریعتر راه برو!
هر جمله همراه با یکی دو ضربه لگد یا قنداق تفنگ ادا میشد. بالاخره آنها در مقابل افسر قرار گرفتند. افسر فرمانده هم طبق رسم و سنت سایر فرماندهان، ابتدا برای اینکه بفهمد او تا چه حد به نظام اسلامی ایران وفادار است، لحظهای به چشمهای او خیره شد و فریاد کشید:
ـ به امام اهانت میکنی یا نه؟
منتظر بودیم تا او با گفتن «بله» جسم ضعیف و ناتوان خودش را از زیر ضربههای دردناک سربازان و خشم احتمالی فرمانده نجات دهد، اما او همانطور راست ایستاده بود و لب از روی لب نمیجنباند.
سکوت اسیر هرچه طولانیتر میشد، خشم و غضب افسر هم زیادتر میگشت. کمکم داشت از کوره در میرفت. رگهای گردنش متورم شده، دندانهایش را به سختی روی هم فشرده و فریاد کشید:
ـ دِ، حرف بزن. مگه لالی؟
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|