سالهای تنهایی - 28
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
گاهی از طبقه بالا، صدای دعوا و جر و بحث شنیده میشد. باعث تعجب ما بود که چگونه با وجود این انسان بزرگ و عالم، بچههای بالا با هم سازش ندارند. سرانجام طاقت نیاوردیم و روزی با ایشان در میان گذاشتیم. دکتر از دو برادر یاد کرد و گفت:
- چون آنها خود را نظامی میدانند، از ما حرف شنوایی ندارند. یکی از آنها در اثر کوچکترین مسئلهای اقدام به خودزنی میکند و حالا هم تصمیم دارد انفرادی اقدام به اعتصاب کند تا او را به اردوگاه ببرند.
- خوشبختانه با راهنمایی و نامهای که بین محمودی و آن شخص، رد و بدل شد، مسئله به پایان رسید.
چقدر دوست داشتیم دکتر را ببینیم؛ اما متأسفانه در مدت یک سالی که آنجا با هم بودیم، توفیق زیارت حاصل نشد.
بعد از حدود یک سال از آمدن همسایههای جدید، روزی نگهبانی گفت:
- به زودی شما را از اینجا میبرند؛ چون نیروی هوایی سعی دارد شما را در یکی از پایگاههای خود نگهداری کند؛ ولی تا آنجا که میدانم، هنوز مکان مناسبی پیدا نکردهاند...