سالهای تنهایی - 20
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
روزهای اول خرداد ماه 1361، یک شب در حالی که مشغول گرفتن داستان بودیم، نویسنده داستان، یکباره و با حالتی خفه، فریاد زد:
- بچهها، خرمشهر آزاد شد!
خدایا چه میشنویم؟ از شدت خوشحالی، بچهها - ناخودآگاه - حرکاتی را انجام میدادند؛ یکی بیصدا بِشکن میزد، یکی بیصدا مشتهایش را گره کرده بود و لبهایش را به هم میفشرد، یکی بیصدا معلق میزد و بالا و پایین میپرید، یکی...
همدیگر را بغل کردیم و از ته دل تبریک گفتیم. رزمندگان را دعا کردیم و صورت خوشحال امام را – در خیال – برای خود تجسم کردیم و حظ بردیم. شاید بیشتراز همه ما، برادر خوزستانیمان شاد بود و به سجده شکر مشغول...
خبر، آنقدر خوشحال کننده بود که گویی خودمان آزاد شدهایم. اهمیت خبر باعث شد که در یک جلسه مشورتی با دوستان، تصمیم گرفتیم تا با مُرس به بچههای پایین اطلاع دهیم. همین کار را کردیم و غیراز خبر فتح و آزادسازی خرمشهر، پیروزی ایران در حمله «فتحالمبین» را نیز اطلاع دادیم. برای این که آنان متوجه منبع خبر نشوند، گفتیم که مرا به غرفه برده بودند و آنجا با یک برادر تازه اسیر شده، هماتاق بودهام و این خبرها را از او کسب کردهام.
در این ایام، یک روزنامه عربی به ما میدادند.