سالهای تنهایی - 14
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
رضا احمدی، مرد خدا و بسیار مؤمن بود و در زمان کودکیاش به مدرسه علوم دینی رفته و درس خوانده بود. او با هوش فوقالعادهاش چندین سوره از قرآن کریم را به ما آموخت و سپس برنامه نماز را به شکل جماعت به اجرا درآورد. با این که خود او و سلمان، نماز را خیلی صحیح میخواندند، امّا مسئولیت پیشنمازی را نمیپذیرفتند و ناچار هر چهار نفر به نوبت پیشنماز میشدیم.
روزی یکی از بچّهها پرسید:
ـ راستی، این صدای ضعیف آواز و اذان و باران و قورباغه و... را در شبها شما هم میشنوید؟
همه جواب مثبت دادیم. تا آن لحظه همه فکر میکردند شاید به تنهایی دچار توّهم شده باشند، امّا بعد از مطرح شدنش، همه شهامت پیدا کرده، راجع به آن گفتوگو کردیم. من صادقانه گفتم:
ـ راستش به این دلیل که مورد اتّهام قرار نگیرم، عنوان نمیکردم و میترسیدم که شما بگویید اینها فکر و خیال است و من مالیخولیایی شدهام.
بچّهها خندیدند و گفتند:
ـ ... تقریباً ما هم همین احساس را داشتیم!
روزها از پی هم میگذشت و اطلاع دقیقی از اوضاع ایران و جنگ تحمیلی نداشتیم. احمدی که کمی عربی میدانست، گاهی با نگهبانها حرف میزد. میگفتند جنگ ادامه دارد و هیئتهایی بین دو کشور در حال رفتوآمد هستند. خبرهای مربوط به جبهه و اسرا را از نگهبانی که شیعه بود، دریافت میکردیم.
هر کدام از نگهبانها دارای برخوردی متفاوت بودند، بعضی حالت خصمانه داشتند، بعضی بیتفاوت بودند و چند نفری هم نسبت به ما و بهخصوص، حضرت امام ابراز علاقه میکردند، امّا کاری از دستشان برنمیآمد.