سالهای تنهایی - 13
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
دم، غنیمت بود. در یک لحظه از فرصت استفاده کردم و با صدایی تقریباً بلند که همه بتوانند بشنوند، گفتم:
ـ بچّهها! با ضربه و استفاده از حروف الفبا میتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم و حرف بزنیم.
لحظاتی بعد، یکی از خلبانها به نام هوشنگ ازهاری که دستش شکسته و به گردنش آویزان بود، کنارم آمد و گفت:
ـ هوشنگ! حالت چطور است؟
ـ خوبم! شما کی اسیر شدید، از جنگ و کشور چه خبر؟
ـ خبرهای جنگ، زیاد خوب نیست و عراق در خاک ماست. در ضمن، ما از اسارت شما خبر داشتیم.
برایم تعجّبآور بود، پرسیدم:
ـ چگونه؟
ـ دو روز بعد از مفقود شدن شما، دو فروند «میگ» آمدند تا پایگاه همدان را بزنند که یکی از آنها هدف پدافند قرار گرفت و سرنگون شد.
وقتی خلبانش را به پست فرماندهی آوردند، بسیار ترسیده و ناراحت بود. برای این که به خیال خودش مورد آزار قرار نگیرد، تند تند میگفت: «من با خلبانهای شما که اسیر شده بودند، حرف زدم. آنان را از نزدیک دیدم و بهشان محبّت کردم، یکیشان خلبان شیروین و دیگری خلبان صلواتی بود.»