سالهای تنهایی- 8
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
مثل مسلسلی که روی شلّیک رگبار باشد، پشت سر هم میگفت و میبافت، آخر سر هم با حالتی پیروزمندانه و حق به جانب ادامه داد:
ـ الان ما نزدیک تهران هستیم، بهزودی آنجا را میگیریم، [امام] خمینی سقوط میکند و همه از دستش راحت میشوند!
حرفهایش دلم را به درد آورد؛ تُف بر این همه جهالت و جنایت، بر این همه دروغ و تحریف، خدایا، به نام تو، گفتم:
ـ حکومت امام خمینی، یک حکومت الهی است. نه تنها من، که همه مردم از آن پشتیبانی میکنند. آیا تظاهرات و راهپیماییهای مردم را ندیده و نشنیدهاید؟ چگونه میتوان تصوّر کرد با وجود اتّحاد محکم مردم ایران، شما قادر باشید حکومت را ساقط کنید؟ حمله ناموفّق آمریکا را به طبس از یاد بردهاید که چگونه قدرت الهی به وسیله توفان متجلّی شد و آنها را در هم کوبید؟! آیا شما خود را مسلمان میدانید، در حالی که کابارههای آنچنانی بغداد، شهرت جهانی دارند؟ آیا...
مترجم میان حرفم پرید و پرسید:
ـ شما «حَرس خمینی»[1] هستی؟
گفتم:
ـ من حرف حق میزنم، الان جز ما کسی اینجا نیست که طرفداری من از رژیم به خاطر چیزی باشد. شما خود را مسلمان میدانید در حالی که فحشا در کشورتان همهگیر شده، شما خود را مسلمان میدانید و نمونهاش این رفتار اسلامیتان با اسراست! از دریغ کردن پزشک، تا با چشمبند و دستبند بازجویی کردن!