سالهای تنهایی-7
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
بیمقدّمه پرسید:
ـ «داوود سلمان» را میشناسی؟
ـ بله.
با حالتی که انگار بخواهد سرنوشت مرگ و زندگی مرا در دستهای اراده خودش نشان دهد، بیتفاوت گفت:
ـ پریروز هدف پدافند ما قرار گرفت و کشته شد.
دلم لرزید، گفتم:
ـ خدا رحمتش کند، مرد با خدایی بود.
البتّه میدانستم که او مفقود شده، امّا از سرنوشتش اطلاعی نداشتم.
سرگرد با حالتی که انگار جواب من هیچ فرقی برایش ندارد پرسید:
ـ چه چیزهایی از او میدانی؟
ـ زمان زیادی از انتقال من به پایگاه شاهرخی نمیگذرد و اطلاع زیادی از او ندارم، از قدیم میدانستم که او مرد با خداییست.
سرگرد، رو کرد به نعمتی و مثل اینکه با گماشتهاش صحبت میکند، در واقع به او دستور داد و گفت:
ـ تو میتوانی بروی.
نعمتی بلند شد و پیش از رفتن، برای جلب رضایت من، با حالتی بسیار مطمئن و چهرهای شاد گفت:
ـ حکومت ایران به زودی سقوط میکند. بهتر است تو هم با اینها همکاری کنی تا راحت باشی.