سالهای تنهایی-5
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین)
به کوشش: رضا بندهخدا
سوار ماشین شدیم و بعد از حدود پنج دقیقه راست و چپ رفتنهای آنچنانی ـ که به سختی از زیر دستمال میدیدم ـ ماشین سر کوچه ایستاد و وارد یک ساختمان اداری شدیم.
نگهبانها کمک کردند و مرا به یکی از اتاقها بردند و چشمبند و دستبندم را گشودند. علیرغم درد و خستگی فراوان، دلم میخواست احساس تحلیل رفتگیام را پیش دشمن ابراز نکنم و حداقل ظاهری طبیعی و آماده از خود نشان بدهم.
مردی تقریباً چهل ساله با لباس نیروی هوایی پشت میز نشسته بود. تعدادی صندلی خالی در اطراف قرار داشت و نقشهای بر دیوار. در حقیقت، این افسر نیروی هوایی، اوّلین بازجویی را میخواست انجام دهد. گفت: «بنشین...» در حالی که انگلیسی را بسیار روان صحبت میکرد، ادامه داد:
ـ ... ما اطلاعاتی میخواهیم که اگر برایمان بگویی یا نگویی، هیچ فرقی نمیکند؛ چون اینجا افرادی را داریم که این اطلاعات را به ما میدهند.
سعی کردم تعجّب و ناراحتیام را از گفتههای او پنهان کنم، در حالی که دیگر نمیتوانستم به حرفهایش اطمینان داشته باشم، آرام و خونسرد یعنی بیاطّلاع از همه چیز گفتم:
ـ پس چرا مرا به اینجا آوردهاید؟!