سالهای تنهایی - 2
خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروین(شیروین
به کوشش: رضا بندهخدا
بیمعطّلی، به پست فرماندهی رفتم و از اوضاع مطّلع شدم. موضوع، سخت تکاندهنده بود؛ یک تجاوز بیرحمانه همهجانبه؛ یک دسیسه شوم!
به من مأموریت داده شد که فوراً به شهر بروم و در مورد طرح دفاع غیرعامل و آشنایی با وضعیت حمله و آژیرهای مربوط، با نیروی زمینی، سپاه پاسداران و استانداری هماهنگی لازم را به عمل آوریم و مشخص کنیم تا در هر مورد از آژیرها، از سوی مسئولان و مردم، چه کاری باید انجام گیرد.
بعد از هماهنگی لازم، به پست فرماندهی برگشتم و آماده پرواز شدم. مأموریت پروازیام ـ زیر نظر رادار ـ حفاظت هوایی از حدود مناطق ارومیه بود که همراه با سوختگیری، تقریباً هشت ساعت به طول انجامید. پس از آن برای پشتیبانی نیروهای خودی، به منطقه ایلام اعزام شدم.
حدود ساعت 10 شب فرصتی پیش آمد تا با همسرم تماس بگیرم. نگرانی و اضطراب در صدایش موج میزد، حق داشت. دلداریاش دادم و گفتم: «کارم تمام شده و زود میآیم؛ صبور باش.»
چندینبار بمباران هواپیماهای عراقی در طی روز، تخلیه بعضی خانههای پایگاه توسّط خانوادههای پرسنل، قطع برق، اجرای خاموشی به دنبال آژیرهای پیدرپی و... باعث هراس و دلهره بیش از حد او شده بود. در واقع، بیشتر نگرانیاش برای آزاده بود که برای محافظت او را زیر میز غذاخوری جا داده بود و خود نگهبانی میداد! در تاریکی ناشی از قطع برق، پیش از آن که مهری بخواهد گریه کند پیشانیاش را بوسیدم و لرزش شانههایش در میان دستهای نوازش من گُم شد. نگاهش را به زیبایی مهتاب که از قاب پنجره میهمانمان بود کشاندم و آرامآرام نشستیم؛ به زمزمه؛ مبادا آزاده از خواب بپرد!