نبرد هور – 5
پس از یک ربع، شخص صدام حسین وارد شد. این اولین باری بود که صدام را از نزدیک میدیدم، سبزه رو بود. در پاهایش حالت خمیدگی وجود داشت. در حالی که لبخندی به لب داشت، وارد شد. نوکران و چاکران و چاپلوسان دربار، همراهش بودند. صدام حسین گفت: «خوش آمدید... خوش آمدید ای قهرمانان غرورآفرین...»
پس از سر و صدا و عربدهکشیهای نظامی، یکی از افسران، درباره شجاعت خود! سخن گفت و از کاهی، کوهی ساخت. یکی از افسران که در کنارم نشسته بود، در گوشی به من گفت: «هر چه میگوید دروغ است. در تمام مدت، من در کنارش بودهام!!»
دیگری از جا بلند شد و از قهرمانیهای خود چنین گفت: «قربان، به جان شما، ما آنها را با اسلحه شیمیایی سوزاندیم، به وسیله ناپالم آتش زدیم و بلایی بر سرشان آوردیم که مانند ندارد.»
صدام در حالی که میخندید، گفت: آفرین بر تو، ما به مردانی شجاع چون این مرد نیاز داریم.»
آرزو میکردم نوبت به من نرسد، زیرا خوب میدانستم که چیزی درباره شجاعت و قهرمانی خودم ندارم که بگویم. من در مواضع مشخصی ایستاده بودم و از خوششانسی، نیروهای ایران به خاطر برنامهریزی و ضرورت نظامی، دست به عقبنشینی زده بودند.
دروغپردازیها، مسلسلوار استمرار داشت و تا ظهر طول کشید. وقتی که هوای بیرون از کاخ به مشامم خورد، بسیار خوشحال شدم، زیرا مجبور نشدم که مانند دیگران در مقابل صدام بایستم و اراجیف سرهمبندی کنم و گوشهای از ننگ و ذلت جبهههای خونین عراق را نقل کنم.
در ماشینی که ما را به مجلس ملی میبرد، سخنان زیادی بین افسران قهرمان! رد بدل شد که مانند پتکی ملاجم را میکوبید.