نبرد هور - 3
افکارم دوباره متوجه خانوادهام شد. میدانستم که آن شب جان سالم به در نخواهم برد. سعی کردم با همقطارانم[1] تماس بگیرم.
در خلال مکالمات، نکاتی رد و بدل شد که مثل سم کشنده بود. حالت یأس و دلهره را در آنها هم احساس میکردم. صحبتمان درباره حوادث پیش رو و احتمالات آن بود.
همانطور که اشاره کردم، نیروهای ایران پس از تجربه عملیات محرم، در ایجاد فضای رعب و وحشت، موفقیتهای زیادی کسب کرده بودند. این فضا، خود به خود، از سکوت و اعتماد به نفس آنها و انتظار حادثه و مرگ ما به وجود میآمد. و گرنه مهمات و تجهیزات آنها به اندازه ما نبود. دلگرمی افسران ما فقط به تشکیلاتی بود که متأسفانه اغلب اوقات زود از هم میپاشید! افسران ما در چنین تنگناهایی، مانند اجساد بدون روح بودند. برخی در خلوت اشک میریختند و از گرفتاری و مشکلی که پیش رو داشتند، راه گریزی نمییافتند. در چنین موقعیتهایی، افسران عراقی آرزو داشتند که ای کاش نوکری بی ارزش بودند و چنین بار مسئولیتی را به دوش نمیکشیدند.
هنوز هوا روشن بود و چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. لحظات به تندی میگذشت و شب را پیش رو داشتیم. به عقربههای ساعت نگاه کردم. آرزو کردم که عقربهها زمان را قطع نمایند و باعث توقف آن شوند. میخواستم به هر قیمتی زمان را از حرکت باز دارم. زهی خیال بیجا!
بیحرکت و ساکن در مقابل لحظات آینده خود را تسلیم کرده بودم. معاون گردان، سرگرد فلاح الدلیمی با فرماندهان گروهانها تماس میگرفت و از وضعیت آنان جویا میشد. تا ساعت هشت، هیچ خبری مخابره نشد. کمکم حالت عادی خود را باز مییافتم. دیگر آثار نگرانی در خود نمیدیدم. از اینکه یک شبانهروز پُر مخاطره را بیهیچ صدایی پشت سر میگذاشتم، بسیار خوشحال بودم؛ اما تلفن سروان صلاح باسط، فرمانده نیروهای کمین به این شادی خاتمه داد: «نیروهای ایران در حال پیشروی به سمت مواضع کمین هستند.»
این خبر، تمام خیالات چند لحظه پیش را به هم زد.
خبر را به کانالهای مربوط منتقل کردم. نیروهای احتیاط و پشتیبانی، برای جایگزین شدن، به سمت مواضع تعیین شده حرکت کردند. توپخانه عراق خیال میکرد آتش سنگین خود را بر سر مواضع تقریبی هدایت میکند؛ ولی چون مواضع ایران پیشبینی نشده بود، برای همین به هدف اصابت نمیکرد. زبانههای آتش، جبههها را در بر گرفت. غرش انفجارات و صدای تیراندازی لحظهای قطع نمیشد.