صدای بال ملائک(14)
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش چهارم
بدشانسی آوردم، فکر کرد تعارف میکنم. به همین خاطر تعارف کرد و گفت: «نه، نیَتوانی، خُوَم بَمه.»[1]
حالا بیا و درستَش کن.
بالاخره به هر طریقی که بود، ساک را گرفتم و گفتم: «بذار بیارم برات!»
و بگو و مگو و کشمکش، با پیروزی من تمام شد و مسیر را ادامه دادیم. در راه، هر که ما را میدید، فکر میکرد مثلاً پدر و پسریم و استتاری که قبلاً کرده بودم، بیشتر به اشتباهشان میانداخت: پیراهن روغنآلود، شلوار کردی و... خلاصه هر که میدید، فکر نمیکرد اهل آنجاها نباشم.
***
در میان شهر، منافقین پرت و پلا بودند و فضای شهر از حضورشان آلوده بود. قدمهایی که بر خاک میهن اسلامی میخورد، انگار میخهایی بود که یکی پس از دیگری در قلبم فرو میرفت، اما چه میشد کرد، به هر منافق که میرسیدیم، الکی دستی تکان میدادم که شرشان کنده شود، در حالی که دلم پر بود از کینه و نفرت نسبت به آنها.
از شهر خارج شدیم و به تپههای بلندی رسیدیم که در اطراف و اکناف، گرد هم آمده و آبادیهای متعددی را در حلقه محاصره خود قرار داده بودند. به هر روستایی که میرسیدیم، همه چهار چشمی ما را وراندازی میکردند و بیچاره پیرمرد، مرتب زیر سوال میرفت:
ـ فلانی! این پسرته؟
ـ نه بابا! اونو تو راه دیدم.
از پیرمرد که میگذشتند، نوبت به من میرسید:
ـ آقا جان! بچه کجایی؟