صدای بال ملائک(13)
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش سوم
زندانی پر آب و بیغذا
چند ساعت همانجا ـ کنار میدان ـ مرا نگه داشتند. دیدم نه اینها حالا حالاها قصد کُشتنم را ندارند. بعد، به یک پناهگاه زیرزمینی انتقالم دادند. تاریکی فرمان میراند و چشم، چشم را نمیدید. وارد پناهگاه که شدم، تا نزدیکی زانو در آب فرو رفتم. بوی تعفن و لجن هم انسان را گیج میکرد. بارانی که قبلاً باریده بود، صحنه را به خوبی آماده کرده بود و گویا منافقین، جای بدتری برای زندانی کردن من سراغ نداشتند.
چشمهایم را که خوب گشودم، دیدم تنها نیستم و دو نفر دیگر هم آنجا هستند.
ـ شما چرا اینجاین؟
ـ ما رو هم منافقا گرفتهان...
گرم صحبت شدیم و از هم نام و نشانی پرسیدیم.
ـ سرهنگ سلیمی.
ـ سروان نامدار حسینی.
وضع زندان خیلی ناجور بود. سه روز همانجا، جا خوش کردیم. شب را به صبح رساندیم و صبح را شب کردیم و در این مدت، اگر فقط تاریک بود و آب و لجن، میشد با آن کنار آمد، ولی کتکها دیگر دست ما نبود! هر کس راه گم میکرد، سراغ ما میآمد و تا خسته نمیشد، دست بردار نبود، تازه طلبکار هم بودند.
ـ بگید ببینم این طرفها چقدر توپ ضد هوایی دارید؟ نیرو چقدر دارید؟ منزل پاسدارها کجاست؟