صدای بال ملائک(12)
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش دوم
هوا به مرز روشنایی نزدیک میشد که فرصتی گفت: «بیا از اینجا بریم.»
ـ نه، اینجا موقتاً پناهگاه خوبیه... اگه بتونیم 48 ساعت دوام بیاریم، بچهها سر میرسند، اگه هم... منافقا بخوان به ما حمله کنند، اسلحه که داریم. تازه، ما که داخلیم، بر بیرونیها مسلطیم...
ـ ولی اگه بریم روستاهای اطراف شهر، بهتره. احتمالاً بر و بچهها همون جاها هستند.
ـ خیلی خب، باشه، اشکالی نداره، هر چی باشه، تو با منطقه آشناتری.
برای خارج شدن آماده شدیم، ولی لباسهایمان مناسب بیرون نبود. به جستوجو در خانه پرداختیم. فرصتی، لباسهای نظامیاش را عوض کرد، من هم یک شلوار کُردی روی شلوار بسیجیام پوشیدم. بیسیم و کلاش را داخل ساک گذاشتیم و من، کُلت را زیر پیراهن طلبگیام جاسازی کردم.
داخل شهر، منافقین مثل سگ ولگرد، اینسو و آنسو پرسه میزدند. به میدان «مرتضی علی» که رسیدیم، گفتیم بد نیست آدرس جایی را بگیریم. فرصتی که کُرد زبان بود، آدرس روستایی را پرسید. فردی که با سلاح نزدیک یک میوه فروشی ایستاده بود، جواب داد:
ـ بعد از این تپه و تپه بعدی است.
به سمت تپهها حرکت کردیم و در راه، حرفهایی رد و بدل شد.
ـ آقای فرصتی! راستی این یارو کی بود؟ کلاش و نارنجک هم که داشت... ریششو هم که زده بود!
ـ شاید از منافقا بود!
پس چه جوری با ما کار نداشت؟!
ـ والله نمیدونم!
حالا دیگر روی تپه بودیم. دو سه متری باقی مانده بود سینه تپه را پشت سر بگذاریم و به نوک آن برسیم که صدای «ایست» توجهم را جلب کرد. به فرصتی گفتم:
ـ جریان چیه؟ کیه ایست میده؟
ـ یه بچهاس حاجی، ولش کن!