صدای بال ملائک(10)
باتلاق/ راوی: غلامعلی ابراهیمی
گلولههای سرخ و آتشین، تیرگی شب را میدرید. صدای توپ و خمپاره از هر سو پیام ستیزی گرم میداد و با گذشت ساعاتی از عملیات، حالا به خوبی تنور حمله داغ شده بود. در این میان، مأموریت ما سرگرم کردن عراقیها به خود و آتش گاهوبیگاهمان بود، تا بَرو بچههای دیگر، کار را از پشت سر، یکسره کنند.
بوی باروت خمپارههایی که سینه خاکریز ما را بیل میزد، فضای بینی را اشغال کرده بود. روبهروی ما، پشت بلدوزری سوخته و بیجان، چند نفری از عراقیها پناه گرفته بودند و نارنجکها، یکی پس از دیگری، رابط ما و آنها بود. عراقیها حالا دیگر به خوبی مشغول درگیری با ما بودند و بقیه بچهها راحت از پشت دور زدند. به جز سمت جلو، از دو طرف دیگر، تنها چیزی که به ما میرسید، گلوله بود و ما در یک محاصره نیمبند، فقط از پشت سر، احساس امنیت میکردیم. گروهی از عراقیها همچنان پشت بلدوزر سوخته بیحرکت مانده بودند. ساعتی از درگیری گذشت و تا آن موقع، گهگاه جیغوداد عراقیها که پس از انفجار نارنجکی به گوش میرسید، نشاط بیشتری برای ادامه درگیری به ما میداد. گلولههایمان تقریباً تمام شده و درون خشابها کمتر فشنگی، معطل مانده بود و بیشتر با نارنجک پذیرایی میکردیم. به همین خاطر، مسئول دسته به بچهها گفت: «برادرا بکشید عقب!»
تا لحظاتی، نگاهها در هم گره خورد و سکوت لبها این را میفهماند که: «نه، چهجوری عقب برویم؟»
همه میدانستند که کار حساسی به عهده دارند و فعلاً به هر قیمت که شده، دشمن باید به این محور مشغول شود. بهعلاوه، شهادت دو نفر، رمق عقبنشستن را از همه گرفته بود. کسی حاضر به عقبنشینی نبود، تا اینکه اکبر، بسیجی کم سنوسال، لحظهای نگاهش را از بلدوزر برداشت و رو به مسئول دسته گفت: «ما همینجا میمونیم، تا بچهها کار رو تموم کنند.»
مسئول دسته بلافاصله گفت: «حالا که این جوریه، همینجا میمونیم. هر کی برای خودش سنگری بکند.»