شماره 295    |    16 فروردين 1396
   

جستجو

لحظه‌هایی که برای روح‌انگیز حیاتی خاطره شدند

نخستین روزهای جنگ در تنها بیمارستان ماهشهر

پس از شلیک اولین گلوله‌های دشمن به خاک‌ کشورمان در شهریورماه سال 1359 و شهید و مجروح‌‌ شدن عده‌ای از مردم بی‌گناه و رزمندگان، تعدادی از بانوان، داوطلبانه برای کمک به مجروحان به بیمارستان‌های محل‌های درگیری یا نزدیک آنها شتافتند تا در امر خدمت‌‌رسانی به مجروحان، به پرستارها کمک‌ کنند. روح‌انگیز حیاتی در گفت‌وگو با سایت تاریخ شفاهی ایران به بازگویی بخشی از خاطرات خود از آن روزها پرداخته است.

سال 1395 این خاطرات گفته و شنیده شدند

یازده برنامه‌ای که با آنها، «شب خاطره» پا به 25 سالگی گذاشت

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، سلسله برنامه‌های شب خاطره که بیست‌وچهارمین سال برگزاری آن پشت سر گذاشته شده، حاصل تلاش مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری است. اینک که به نوروز 1396 رسیده‌ایم و در انتظار آغاز سلسله نشست‌های شب خاطره در سال جدید هستیم، مروری بر یازده نشست این برنامه در سال 1395 خواهیم داشت.

خبرهای فصل؛ زمستان 1395

مصاحبه، سرگذشت، تاریخ شفاهی

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای فصل» عنوان تازه‌ای در این سایت است که نگاهی دارد به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانه‌های مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از زمستان 1395 را می‌خوانید.

دیده‌بانی سال‌های جنگ

در «اتاق شماره 24» و با «بچه‌های مَمَّدگِره»

«اتاق شماره 24» و «بچه‌های مَمَّدگِره» عنوان‌های دو کتابی هستند که در ادامه با محتوای آنها آشنا می‌شوید. نخستین کتاب به شهرهای مناطق جنگی و مهاجران جنگ و در مجموع به پشت جبهه‌ها نظر دارد و دیگری راوی خاطراتی از خط مقدم جبهه‌های نبرد در سال‌های مقابله با هجوم ارتش صدام به مرزهای ایران است.

خاطرات حسین جهان‌دیده

حسین جهان‌دیده، هم‌رزم شهید سید احمد پلارک در سال‌های دفاع مقدس، مهمان بیست‌وسومین برنامه شب خاطره (3 آبان 1373) بود. او در این برنامه، درباره این شهید و دیده‌های خود در عملیات بدر سخن گفت. این روایت را ببینیم. تاکنون 277 برنامه شب خاطره از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری برگزار شده است. برنامه آینده 7 اردیبهشت 1396 برگزار می‌شود.

سفر به 32 سال پیش

سومین نوروز در جبهه

مراسم عید در جبهه خیلی ساده، اما باصفا برگزار می‌شد. سال 1364 عید را در کردستان گذراندم. با بچه‌ها روبوسی کردم و به عادت سال‌های کودکی و نوجوانی‌ام آنچنان که از حاجی‌بابا آموخته بودم، چشمانم را بستم و از ته دل آرزویی کردم. می‌دانستم پیروزی رزمندگان اسلام، تنها آرزوی من در لحظه تحویل سال بود. همه رزمنده‌ها بی‌آن که کلامی بر زبان بیاورند، همین آرزو را داشتند.

چرا تاریخ می‌خوانیم؟

مردم در حال زندگی می‌کنند. آنها برای آینده خود برنامه‌ریزی می‌کنند‌ و نگران آن هستند. تاریخ، مطالعه گذشته است. با وجود مشقت‌ها و مشکلات در‌‌ رفع خواسته‌های کنونی و پیش‌بینی خواسته‌هایی که در راه است، چرا باید نگران چیزی باشیم که در گذشته اتفاق افتاده است؟

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

صدای بال ملائک(10)

باتلاق/ راوی: غلام‌علی ابراهیمی

گلوله‌های سرخ و آتشین، تیرگی شب را می‌درید. صدای توپ و خمپاره از هر سو پیام ستیزی گرم می‌داد و با گذشت ساعاتی از عملیات، حالا به خوبی تنور حمله داغ شده بود. در این میان، مأموریت ما سرگرم کردن عراقی‌ها به خود و آتش گاه‌و‌بی‌گاه‌مان بود، تا بَرو بچه‌های دیگر، کار را از پشت سر، یک‌سره کنند.

بوی باروت خمپاره‌هایی که سینه خاکریز ما را بیل می‌زد، فضای بینی را اشغال کرده بود. روبه‌روی ما، پشت بلدوزری سوخته و بی‌‌جان، چند نفری از عراقی‌ها پناه گرفته بودند و نارنجک‌ها، یکی پس از دیگری، رابط ما و آنها بود. عراقی‌ها حالا دیگر به خوبی مشغول درگیری با ما بودند و بقیه بچه‌ها راحت از پشت دور زدند. به جز سمت جلو، از دو طرف دیگر، تنها چیزی که به ما می‌رسید، گلوله بود و ما در یک محاصره نیم‌بند، فقط از پشت سر، احساس امنیت می‌کردیم. گروهی از عراقی‌ها همچنان پشت بلدوزر سوخته بی‌حرکت مانده بودند. ساعتی از درگیری گذشت و تا آن موقع، گه‌گاه جیغ‌وداد عراقی‌ها که پس از انفجار نارنجکی به گوش می‌رسید، نشاط بیشتری برای ادامه درگیری به ما می‌داد. گلوله‌های‌مان تقریباً تمام شده و درون خشاب‌ها کمتر فشنگی، معطل مانده بود و بیشتر با نارنجک پذیرایی می‌کردیم. به همین خاطر، مسئول دسته به بچه‌ها گفت: «برادرا بکشید عقب!»

تا لحظاتی، نگاه‌ها در هم گره خورد و سکوت لب‌ها این را می‌فهماند که: «نه، چه‌جوری عقب برویم؟»

همه می‌دانستند که کار حساسی به عهده دارند و فعلاً به هر قیمت که شده، دشمن باید به این محور مشغول شود. به‌علاوه، شهادت دو نفر، رمق عقب‌نشستن را از همه گرفته بود. کسی حاضر به عقب‌نشینی نبود، تا اینکه اکبر، بسیجی کم سن‌وسال، لحظه‌ای نگاهش را از بلدوزر برداشت و رو به مسئول دسته گفت: «ما همین‌جا می‌مونیم، تا بچه‌ها کار رو تموم کنند.»

مسئول دسته بلافاصله گفت: «حالا که این جوریه، همین‌جا می‌مونیم. هر کی برای خودش سنگری بکند.»


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.