صدای بال ملائک(7)
چون پرستو بیتاب/ راوی: عبدالصمد زراعتی جویباری
فرمانده گردان بالای خاکریز نشسته بود و از پشت دوربین چشمیاش، دشت روبهرو را که از هر سو با انبوه نخلهای قدیمی احاطه شده بود، نگاه میکرد.
دهها تانک دشمن، ساعتی بود که آرایش گرفته بودند و با استفاده از آتش سنگینی که آنها را پشتیبانی میکردند، به پیش میآمدند. هر لحظه، با درخشیدن آتشی از جلو تانکها، انفجاری، سینه خاکریز را با صدایی رعدآسا متلاشی میکرد. اگر باد ملایمی که در دشت میوزید، نبود، تمام منطقه را گرد و غبار و دود انفجارهای پیدرپی، در خود فرو میبرد.
چند گلوله آرپیجی که شلیک کرده بودیم، تنها رکودی در حرکت تانکها ایجاد کرده بود، اما آنها همچنان با فاصله از بُرد مفید آرپیجیها مانور میدادند و عقب و جلو میکردند. خودشان میفهمیدند که اگر جلوتر بیایند، بچهها امانشان نمیدهند.
ـ همانجا عقب و جلو میکنند تا روحیه بچهها تضعیف شود، آن وقت در فرصت مناسب، حرکت اصلیشان را شروع میکنند.
این را فرمانده گردان در حالی که گاهگاه لبش را گاز میگرفت، گفت، با حالتی که موضع اندیشه و نگرانی را از خود بروز میداد. و ادامه داد:
ـ اگر عراقیها بتوانند این دژ را پس بگیرند، نیمی از پیروزی کربلای پنج از دست خواهد رفت... ثمره خون این همه شهدا...
در آن سوی خاکریز، آتش سنگینتری غوغا به پا کرده بود و دوشکای مرگبار تانکها، با صفیری شدید، از لبه خاکریز عبور میکرد.
با خودم گفتم: از اینجا شلیک کردن صفایی ندارد، باید به استقبال خط بروی...
وقتی اندیشهام را با فرمانده گردان در میان گذاشتم، بعد از مدتی فکر کردن، موافقت کرد و من، چند بسیجی شجاع و با ایمان را انتخاب کردم. اکنون ما شش بسیجی از جان گذشته بودیم و در آستانه یک بازی خطرناک!