|
|
جستجو
|
خاطرات یوسف فروتنسردار یوسف فروتن، از فرماندهان سپاه پاسداران در سالهای دفاع مقدس، مهمان هجدهمین برنامه شب خاطره (پنجم خرداد 1373) بود. او در این برنامه خاطرات و دیدههایی از دهه 1360 شمسی را تعریف کرد. روایت او را ببینیم.
تصویب طرح تاریخ شفاهی قانونگذاری در مجلس ایندیاناایندیاناپولیس، مرکز ایالت ایندیانا در ایالات متحده آمریکاست. مجلس ایندیانا از طرح پیشنهادی ضبط دستاوردها، ایدهها و تجربیات اعضای مجمع عمومی – به زبان خودشان – برای تاریخنویسان آتی به عنوان منبع تاریخی حمایت میکند.
نمایندگان این ایالت با 98 رأی موافق در مقابل یک رأی مخالف لایحۀ 1100 را تصویب کرده و به ادارۀ کل تاریخ ایندیانا مأموریت دادند تا طرح تاریخ شفاهی قانونگذاری را نهادینه سازد.
ضبط سرگذشت 1290 نفر توسط یکی از پیشگامان تاریخ شفاهیهنگامی که هیزل دوبِرگ در سال 1957 سرگذشت افراد را ضبط میکرد، دستگاه گرانقیمت او، سنگین، پرزحمت و کمیاب بود. اما بهترین ابزاری که خانم دوبِرگ در اختیار داشت، قدرت او در متقاعد ساختن مردم برای مصاحبه بود. قدرت و پشتکاری که نتیجۀ آن دستیابی به مجموعهای از تاریخ شفاهی بود و در کتابخانۀ ملی استرالیا وجود دارد.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
صدای بال ملائک(5)
مردان کوهستان / راوی: مجتبی ظهرابی
شاید در طول چند سالی که در قم به تحصیل مشغول بودم، نزدیک 10 بار به جبهه اعزام شدم و از هر سفری، خاطرات تلخ و شیرینی به یاد دارم.
***
ماه رمضان فرا رسیده بود و هر روز فداکاریها و جانبازیهای همسانان خود را میشنیدم و شوق حضور در جبهه، لحظهای راحتم نمیگذاشت. روزشماری میکردم که چه زمانی باید حرکت کنم، آخر من و دوستم – برادر شکوهیان – تکوتنها به درس مشغول بودیم و بیش از همه، سکوت حاکم بر فضای مدرسه، آزارمان میداد. چه میتوانستیم بکنیم؟ عقیده فرمانده تیپ - حاج آقا مجتبی[1] - چنین بود که بمانیم، تا او هر جا که صلاح دانست، اعزام کند، ولی مگر میشد طاقت آورد؟ بالاخره با هر مشقتی که بود، صبر کردیم.
13 روز از ماه رمضان گذشته بود که برادر مسعودی از لشکر 6 را دیدیم و ضرورت حضور در جبهه را گوشزدمان کرد. او میگفت: «عملیات، نزدیک است. شما باید با ما بیایید، به وجودتان احتیاج داریم.»
به خود نهیب زدم که چه نشستهای، باید هر چه زودتر حرکت کرد! شکوهیان، که شوق دیدار بچهها و حضور در جبهه، آرامَش نمیگذاشت، اصرار کرد که هر چه سریعتر اعزام شویم. با فرمانده تیپ تماس گرفتیم و جریان را به اطلاعش رساندیم.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|