صدای بال ملائک(4)
گلخندِ پیروزی/ راوی: محسن صالحی مازندرانی
بند کفشهای کتانیاش را محکم کرد و بلند شد. شال کمرش را محکم بست و آمد به طرف بچهها که توی یک صف ایستاده بودند. همه، لباسهای کُردی به تن داشتند و دل تو دلشان نبود. لباسهای همه را یکییکی، وارسی کرد که مبادا در طرز پوشیدن لباس، ناشیگری به خرج داده باشند.
آنها قبلاً هم این کار را کرده بودند، فقط این من بودم که برای اولین بار، این لباس را بر تن میکردم و به همین دلیل، دیرتر از همه آماده شدم.
وقتی به من رسید، نگاهی به عمامهام کرد و گفت:
ـ حاجآقا با عرض معذرت، باید عمامهتون را بردارید.
ـ اگه ممکنه، اجازه بدهید تا زمانی که ضروری نشده، سرم باشد.
ـ من حرفی ندارم، ولی میدونید چه خطراتی سر راهمونه؟
ـ بله.
در حالیکه همچنان نگاهم میکرد، گفت:
ـ اگه میدونید، دیگه حرفی نیست.