چشم در چشم آنان(14)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
آن روزها سر نماز که با خدا صحبت میکردم، خواستم که یک عیدی خوبی به مادرم بدهم. حالا اگر آزادی هم نبود، لااقل خبری از ما داشته باشند. البته شنیده بودم که باخبر شدهاند که ما اسیریم، ولی نامهای که خودم بنویسم، چیز دیگری بود. اواخر سال 60 بود که در مورد تصمیمی که از مدتها قبل در سر داشتیم و گاهی دربارهاش صحبت میکردیم، بیشتر فکر کردیم. گفتم این کار هم سخت است هم مهم. پنجاه درصد مرگ و پنجاه درصد نجات وجود دارد. اگر با این شرایط قبول میکنید، شروع کنیم، وگرنه با همین وضع صبر میکنیم ببینیم خدا چه میخواهد. احساس میکردم این آخرین کاری است که میتوانیم انجام بدهیم. از طرفی هم نگران بودم. حلیمه جثة خیلی ظریفی داشت. عراقیها به او میگفتند طفل. نمیشد خیلی روی او حساب کرد. گفتم: «خوب فکرهایت را بکن. اگر در خودت آن تحمل را دیدی، این کار را بکن، چون ممکن است همان چند روز اول از پا در بیایی.»
تصمیم این شد که همه خوب فکر کنند. بعد شروع کنیم. بالاخره در بیستم فروردین ماه سال 61 بعد از نماز و راز و نیاز با خدا دست هم را گرفتیم و با تکبیر و نام خدا قسم خوردیم که تا آخرین لحظه بر عهدی که بستهایم، وفادار بمانیم و سعی کنیم آنها را شکست بدهیم. واقعاً دست از جان شسته بودیم.
ابتدا فکر کردیم باید با مسئولین زندان صحبت کرده، اتمام حجت کنیم. قبلاً هم قرار گذاشته بودیم که هر چهار نفر با هم با مسئول زندان صحبت کنیم. یعنی هرجا خواستند ما را ببرند، هر چهار نفر باشیم و نگذاریم تک تک با ما صحبت کنند. چون اگر یکی از ما سست میشد، روی بقیه اثر میگذاشت و دشمن سوءاستفاده میکرد. هماهنگ کردیم که قانون صلیب سرخ را مطرح کنیم. اگر گفتند چرا تا حالا این حرفها را نمیزدید، میگوییم صبر کرده بودیم خودتان انجام بدهید، ولی وقتی دیدیم کاری نمیکنید، مجبور شدیم خودمان حقمان را بخواهیم.
همه غسل شهادت کردیم و در زدیم و خواستیم مسئول زندان را ببینیم. نگهبان شروع کرد به مسخره کردن. گفت: «من مسئول زندانم، هر چی میخواهید به من بگویید.»