|
شماره 270 | 31 شهريور 1395
|
|
جستجو
|
خاطرات حجتالاسلام ابوترابیزندهیاد حجتالاسلام و المسلمین سید علیاکبر ابوترابیفرد (۱۳۱۸ - ۱۳۷۹) به دلیل تاثیر فراوان بر اسیران ایرانی در اردوگاههای ارتش صدام و رهبری آنان، به «سیدالاسرا» مشهور شده بود. او مهمان هشتمین برنامه شب خاطره (21 مرداد 1372) بود و در این برنامه خاطراتی از روزهای اسارت خود در سالهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را تعریف کرد. این خاطرات در سه بخش کوتاه آماده شده که در ادامه میآید.
تازههای دیگری از کتابهای دفتر ادبیات انقلاب اسلامی عرضه شدانتشار زندگینامه 10 شخصیت مانازندگینامه علمی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی 10 تن از شخصیتهای ماندگار ایران معاصر در قالب مجموعه شخصیتهای مانا از سوی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی و انتشارات سوره مهر به چاپ رسید. به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، این مجموعه را گروه پژوهشی شخصیتهای مانا تدارک دیده است که در خرداد 1389 در مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری به همت پژوهشگران دفتر ادبیات انقلاب اسلامی شکل گرفت.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
چشم در چشم آنان(13)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
یکبار دیگر هم دندانم درد میکرد و باید کشیده میشد. مرا به درمانگاه دانشگاهشان بردند. آنجا مجهزتر بود. با ماشین مرا از زندان خارج کردند. برایم خیلی جالب بود که بعد از یک سال و اندی بیرون را میدیدم. در درمانگاه هم پزشکها سؤال میکردند کی هستی و از کجا آمدهای؟ فهمیده بودند که آدم معمولی نیستم. توضیح که میدادم، چند نفری جمع شده بودند دور هم و پچپچ میکردند. اول نمیگذاشتند سربازها داخل بیایند، ولی بعد که تهدید شدند، اجازه دادند سرباز یک گوشه بایستد. سرباز نمیگذاشت زیاد با من صحبت کنند. ولی متوجه شده بودم که موضوع برایشان خیلی جالب است. من هم با دست اشاره به دندانم میکردم و به انگلیسی با آنها صحبت میکردم و اینطور وانمود میکردم که در مورد درد دندانم صحبت میکنم.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|