|
شماره 269 | 24 شهريور 1395
|
|
جستجو
|
ناگفتههایی درباره کتاب «ناگفتهها» ـ بخش نخستروزگار و احوال مصاحبهکنندگاناز زمان انتشار کتاب «ناگفتهها: خاطرات شهید حاج مهدی عراقی» در سال 1370ش از سوی انتشارات رسا، بحثها و نظرهای بسیاری درباره اهمیت، کیفیت، محتوا و چگونگی پدیدآمدن و سرانجام انتشار آن، در میان علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران و انقلاب اسلامی، صورت گرفت. ازاینرو پس از سالها موفق به دیدار و گفتوگو با دو تن از سه نفری شدیم که در این کار سهیم بودند.
بزرگداشت آیتالله طالقانی در موزه عبرت ایرانفرهنگساز، استعمارستیز و آرمانگرا بودبه گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، مراسمی با عنوان «بزرگداشت سیوهفتمین سالگرد ارتحال ابوذر زمان، آیتالله محمود طالقانی»، عصر جمعه نوزدهم شهریور ماه ۱۳۹۵ در محوطه موزه عبرت ایران برگزار شد. در این مراسم محمدمهدی عبدخدایی، از اعضای فدائیان اسلام، سیدمهدی طالقانی، پسر آیتالله طالقانی و قاسم تبریزی، کارشناس و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران درباره مردی که یک عمر با استبداد و استعمار مبارزه کرد و سعی و تلاشش در راه آزادی و رهایی انسانها بود، سخنرانی کردند.
دو خاطره درباره شهید محمدعلی رجاییشوخی با وزیر!در زمانی که آقای زاهدی مسئولیت امور تربیتی تهران را به عهده داشتند، سمینار وسیعی در دبیرستان البرز برگزار شد و در کنار آن نمایشگاه باشکوهی با تلاش دستاندرکاران امور تربیتی تدارک دیده شد و کارها و دستاوردهای امور تربیتی مناطق استان تهران به نمایش در آمد.
در افتتاحیه نمایشگاه که آقای خوشصحبتان مسئولیت آن را به عهده داشت، آقایان رجایی و باهنر به آن محل آمده از یکیک غرفهها بازدید کردند تا نوبت به غرفة امور تربیتی آموزش و پرورش منطقه 20 (شهر ری) رسید.
خاطرات امیرفرخ فرهمندسید امیرفرخ فرهمند، رزمنده دفاع مقدس و راوی خاطرات کتاب «هزار روز اسارت» چاپ دفتر ادبیات و هنر مقاومت، مهمان هشتمین برنامه شب خاطره (21 مرداد 1372) بود. او در این برنامه خاطراتی از اسارت خود به دست ارتش صدام بازگو کرد.
پیادهروی و مصاحبه در «باغ خاطرات» دانشآموزان، طرح تاریخ شفاهی کهنهسربازان را تکمیل میکنندتابستان امسال گروهی از دانشآموزان دبیرستانی پیواکی به جای گشتوگذار در اینترنت یا سخنرانی گوش کردن یا کتاب خواندن، خیلی چیزها در مورد جنگ جهانی دوم آموختند. پنج دانشآموز انجام قسمتی از طرح تاریخ شفاهی را بر عهده گرفتند که با حمایت مالی هیئت مدیره مؤسسه یادبود برج ناقوس انجام میشود. این برج در یک مکان عمومی در شهر پیواکی در دست ساخت است و یادبودی برای ادای احترام به کهنهسربازان و افتخار به آنهاست.
وقتي براي ما مينويسيد...
وقتي براي هفتهنامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مينويسيد، دوست داريم نکتههايي را در نظر بگيريد.
اين هفتهنامه نوشتهها و دانستههاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطرهگويي، خاطرهنگاري، يادداشتنويسي روزانه، سفرنامهنويسي، وقايعنگاري، روزشمار نويسي و... نشان ميدهد. حتي براي زيرشاخههاي رشته تاريخ هم جا باز کردهايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارشها، مصاحبهها، مقالهها، يادداشتها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميلتان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقالهها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دستمان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اينباره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دلمان ميخواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفتهنامه، با نوشتههاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلممان از دايره اخلاق بيرون برود.
|
|
چشم در چشم آنان(12)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
چیزی به پایان سال 1360 نمانده بود. یک روز آمدند گفتند وسایلتان را بردارید. چیزی نداشتیم، فقط پتوها و لیوان و دو تا ظرف غذا بود. خواستند چشمهایمان را ببندند، سر و صدا کردیم که با این پتوها و این وسایل مگر میشود با چشم بسته حرکت کرد؟ سرباز با مسئول زندان تماس گرفت و اجازه ندادند که چشمهایمان باز باشد. قرار شد دو تا دو تا ببرند و وسایل را هم سرباز بیاورد. قبلاً هم برای خورشید به طبقه بالا رفته بودیم. اولین بار هشت ماه بعد از اسارت ما را به دیدن خورشید بردند و بعد هر دو ماه یکبار برای هواخوری میبردند. هر بار سعی میکردیم بین راه با هم صحبت کنیم. البته به سربازها نگاه میکردیم تا فکر کنند با آنها حرف میزنیم و به این ترتیب پیام یا هر حرفی را که میخواستیم، به بچههای داخل سلول منتقل میکردیم. میزدیم به در سلولها. شهید تندگویان سلول 50 بود. سر و صدا راه میانداختیم، طوری که سربازها مدام میگفتند خفه، سکتوم، داد میزدند برگردید. دیگر نمیآوریمتان بیرون، و ما خود را به آن راه میزدیم که متوجه نمیشویم شما چه میگویید و وانمود میکردیم که خیلی خوشحالیم که دارید ما را برای دیدن خورشید میبرید.
آن روز هم شروع کردیم به همان بازیها. یکی پتو را میانداخت. یکی لیوان را قل میداد طرف سلولها و یکی کاسه را میانداخت ته سلول، که تا جمع و جور کردن آنها، فرصت صحبت با بچهها ایجاد شود و اطلاع پیدا کنند که دارند ما را به طبقه بالا میبرند. سربازها عصبانی میشدند و به عربی میگفتند چقدر شل هستید. آخر هم منصرف شدند و ما را برگرداندند. بعد ما را با چشمان بسته با آسانسور بردند. در طبقه بالا یک ردیف سلول بود. سلولی که ما را در آن بردند، روشن بود. رنگ کاشیهایش کرم بود. خیلی دلباز و بزرگ. معصومه سینهاش ناراحت بود و زیاد سرفه میکرد. و بیشتر زندانیها را آورده بودند بالا. احتمالاً میخواستند یک سری زندانی دیگر بیاورند جای ما. همان روز عدهای دکتر و مهندس و 35 نفر دیگر را آوردند و در سلول بغلی ما جا دادند. سلول برای ما چهار نفر خوب و راحت بود، ولی برای آنها خیلی تنگ بود. ما راحت میتوانستیم در آن طناب بازی کنیم و بدویم. چند روز در همان سلول بودیم که باز ما را به خاطر سر و صدا به سلولی در انتهای راهرو بردند.
| |
© تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.
|