چشم در چشم آنان(8)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
ظهر شده بود. گرسنگی خیلی فشار میآورد. در زدیم و گفتیم ما غذا نخوردهایم. گرسنهایم غذا بیاورید. بعد از مدتی یک مقدار برنج که کمی آب گوجه روی آن ریخته بودند، آوردند که لب نزدیم. همان روز وسایلی را برایمان آوردند. دو کاسه سبزرنگ پلاستیکی بود که گفتند هر دو نفر در یک کاسه غذا میخورید. و نفری یک لیوان و مقدار کمی هم تاید و صابون. هشت تا پتو هم آوردند، برای هر نفر دو پتو. زمین سلول سرد بود.
سه تا را انداختیم. یکی را لوله کردیم تا جای بالش از آن استفاده کنیم و نفری یکی هم برای روانداز استفاده میکردیم. شب شد. برای شام آبی آوردند مثل آبگوشت که مزة همه چیز میداد جز آبگوشت. نفری یک تکه نان هم دادند. نانهایی به شکل نان ساندویچی خودمان که ما فقط سطح آن را میتوانستیم بخوریم. البته قبل از شام برنامة بازجویی داشتیم. اول معصومه و مریم را بردند. بعد هم مرا بردند و آخر از همه حلیمه را. چشمهایم را بستند. سرباز عراقی میخواست دستم را بگیرد، گفتم یا لباسم را بگیر یا گوشة مقنعهام را. آنها از برخوردهای ما ناراحت میشدند. میگفتند مگر ما نجس هستیم؟ برایشان توضیح میدادیم که شما نامحرم هستید.
با آسانسور پایین رفتیم. تعدادی پله هم بود. بعد وارد محوطة خیلی قشنگی شدیم که تمام زمین و دیوارهای آن با موکت پوشیده شده بود. بوی عطر میآمد. یک قسمتی بود که دور تا دور آن بالکن بود و در همان بالکنها درهای زیادی دیده میشد که نشان از اتاقهای فراوان داشت. چند دقیقهای مرا جلو در نگه داشتند و بعد بردند داخل یکی از همان اتاقها. مردی پشت میز نشسته بود. گفت چشمهایش را باز کنید. یکی دیگر هم پهلوی او نشسته بود که بعدها فهمیدم روانشناس است. یکی دیگر هم بود که تمام مدتی که من آنجا بودم، مشغول راه رفتن بود. کت و شلوار مشکی پوشیده بود و چهرة کریهی داشت. وقتی چشمم به او خورد، برای لحظهای موی بدنم سیخ شد.
آن که پشت میز بود، مقام بالایی داشت. شروع به سؤال کرد که از چه راهی آذوقه وارد خرمشهر میکنید؟ گفتم: «یا با کامیون میآوردند یا با هواپیما. ولی دقیق نمیدانم. من نیروی درمانی بودم و غذا را میگرفتم و میخوردم و کاری به این کارها نداشتم.» از تعداد تانکها و نیروها و زخمیها پرسید و اینکه اصلاً تو چرا آمدی جبهه؟ آمدی با ما بجنگی؟ گفتم: «شما حمله کردید ما هم آمدیم دفاع کنیم. ما نیامدیم بجنگیم بلکه آمدیم دفاع کنیم.» پرسید چطور میشود خرمشهر یا شهرهای دیگر را گرفت؟ اگر بمباران کنیم بهتر است یا...