شماره 265    |    27 مرداد 1395
   

جستجو

روایت آزاده خوزستانی از روزهای بازگشت به ایران

تکرار خداحافظی شب‌های عملیات در لحظه آزادی

طعم شیرین آزادی از اردوگاه‌های حزب بعث عراق و رهایی از شکنجه‌های دردناک و فراموش‌ناشدنی، هرگز از یاد آزادگان هشت سال دفاع‌مقدس نخواهد رفت. به همین واسطه و با وجود گذشت چند دهه از آن ایام، اتفاقات و خاطرات مربوط به آن روزها را ذهن‌ها حفظ خواهند کرد. به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به وطن، برشی از خاطرات آزاده جانباز، اصغر بایمانی‌نژاد از روزهای منتهی به آزادی و بازگشت به خاک ایران را مرور کرده‌ایم.

خاطرات جنگ و اسارت عزیزالله فرخی ـ بخش دوم و پایانی

عراقی‌ها: ما اسیر شما بودیم!

اولین اردوگاهی که برده شدم عنبر بود، در استان رمادی. بعد از اینجا به یکی دیگر از اردوگاه‌های منطقه رمادی برده شدم. دو ماه آنجا بودم و دوباره ما را به عنبر برگرداندند. بعد از دو سه سال من را به موصل فرستادند. 13 ماه موصل بودم. از موصل، ما را برای آوردن به ایران حرکت دادند. در لیست 400 نفری که قرار بود به عنوان مجروحان مبادله شویم، بودم.

شکنجه‌، دلتنگی‌، مقاومت‌ و حس لحظه آزادی...

تاریخ شفاهی آزادگان و خاطرات اسارت به روایت چهار کتاب

بیست‌وششم مرداد هر سال یادآور روزی خاص در تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. روزی در سال 1369 که رزمندگان جبهه دیگری از دفاع مقدس بازگشتند. آنان با دست‌های خالی از سلاح، اما با قلب‌هایی مسلح به ایمان و استقامت، حتی بیشتر از سال‌های جنگ، حریم دفاع خود را پاس داشتند. یک راه احترام به آن مقاومت و یادآوری لحظه‌های شیرین آزادی، مراجعه به خاطرات است. سایت تاریخ شفاهی ایران در این مطلب چهار کتاب از سرگذشت آزادگان را در کنار هم دیده تا یاد آن روز خاص در 26 سال پیش را گرامی دارد.

مروری بر یازدهمین کتاب خاطرات «دوره درهای بسته»*

وقتی سید علی‌اکبر ابوترابی راه ‌و ‌رسم زندگی اسرا را تغییر داد

بیست و هفتم مرداد سال 1369 در مرز ایران و عراق غلغله‌ای بود؛ یکی از نخستین روزهای تبادل اسرای ایرانی و عراقی. آن روز یکی از اسرایی که از بند اسارت اردوگاه‌های عراق رها شد و طعم آزادی را چشید، جوانی به نام غلام‌عباس محمدحسنی بود. جوانی که کمتر از سه دهه از عمرش می‌گذشت و از این مدت، بیشتر از هشت سال یعنی اوج دوران جوانی‌اش را در زندان‌های عراق اسیر بود.

خاطرات سید محسن یحیوی

مهندس یحیوی پیش از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به سِمت مدیر مناطق نفت‌خیز و رئیس پالایشگاه آبادان منصوب شد. نهم آبان سال 1359 در سفر بازدید از پالایشگاه آبادان، همراه با وزیر نفت وقت (شهید تندگویان)، مهندس بوشهری و عده دیگری از مسئولان نفت عازم آبادان بودند. در نزدیکی آبادان اسیر نیروهای ارتش صدام شدند. یحیوی نزدیک به ده سال در زندان سازمان امنیت عراق در بند بود و 24 شهریور 1369 همراه با سایر آزادگان به وطن بازگشت. خاطرات او در کتاب «ده سال تنهایی» منتشر شده است. سید محسن یحیوی مهمان هفتمین برنامه شب خاطره (24 تیر1372) بود و خاطراتی از سال‌های اسارت تعریف کرد.

طرحی که گذشته را روشن خواهد کرد

آموزش تاریخ شفاهی برای گردآوری خاطرات مردم از آبراه تاریخی

علاقه‌مندان آبراه یونیون برای کمک به حفظ میراث طبیعی و فرهنگی این منطقه کمک هزینه‌ای ۶۰ هزار یورویی دریافت کردند. این پول برای شرکت مردم ساکن در حاشیه آبراه یونیون از ادینبورگ تا فالکریک در این طرح استفاده خواهد شد. قایق‌های آبراه یونیون پول صندوق قرعه‌کشی میراث را برای طرح جدیدی با نام «باز کردن آبراه یونیون»، دریافت کردند تا در این طرح با شرکت مسیرهای آبی اسکاتلند و آبراه‌های اسکاتلند همکاری ‌کنند.

چکیده مقالات شماره 2-42 مجله تاریخ شفاهی ـ بخش نخست

مصاحبه‌های جمعی چه چیزی درباره خاطره جمعی به ما می‌آموزند؟

مجله تاریخ شفاهی[1]، نشریه رسمی انجمن تاریخ شفاهی آمریکاست و در حوزه مطالعات و پژوهش‌های تاریخ شفاهی، آخرین تحقیقات، آثار مکتوب، فیلم‌ها و مستندهای متکی بر تاریخ شفاهی را ارایه می‌کند. برای آگاهی از چند و چون فعالیت این نشریه و نحوه استفاده از مقالات می‌توانید به مقاله‌ای که پیش‌تر در همین وب‌سایت با عنوان «شماره زمستان و بهار مجله تاریخ شفاهی منتشر شد» درج شده، مراجعه کنید.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

چشم در چشم آنان(8)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

__________________________

ظهر شده بود. گرسنگی خیلی فشار می‌آورد. در زدیم و گفتیم ما غذا نخورده‌ایم. گرسنه‌ایم غذا بیاورید. بعد از مدتی یک مقدار برنج که کمی آب گوجه روی آن ریخته بودند، آوردند که لب نزدیم. همان روز وسایلی را برایمان آوردند. دو کاسه سبزرنگ پلاستیکی بود که گفتند هر دو نفر در یک کاسه غذا می‌خورید. و نفری یک لیوان و مقدار کمی هم تاید و صابون. هشت تا پتو هم آوردند، برای هر نفر دو پتو. زمین سلول سرد بود.

سه تا را انداختیم. یکی را لوله کردیم تا جای بالش از آن استفاده کنیم و نفری یکی هم برای روانداز استفاده می‌کردیم. شب شد. برای شام آبی آوردند مثل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آب‌گوشت که مزة همه چیز می‌داد جز آب‌گوشت. نفری یک تکه نان هم دادند. نان‌هایی به شکل نان ساندویچی خودمان که ما فقط سطح آن را می‌توانستیم بخوریم. البته قبل از شام برنامة بازجویی داشتیم. اول معصومه و مریم را بردند. بعد هم مرا بردند و آخر از همه حلیمه را. چشم‌هایم را بستند. سرباز عراقی می‌خواست دستم را بگیرد، گفتم یا لباسم را بگیر یا گوشة مقنعه‌ام را. آنها از برخوردهای ما ناراحت می‌شدند. می‌گفتند مگر ما نجس هستیم؟ برایشان توضیح می‌دادیم که شما نامحرم هستید.

با آسانسور پایین رفتیم. تعدادی پله هم بود. بعد وارد محوطة خیلی قشنگی شدیم که تمام زمین و دیوارهای آن با موکت پوشیده شده بود. بوی عطر می‌آمد. یک قسمتی بود که دور تا دور آن بالکن بود و در همان بالکن‌ها درهای زیادی دیده می‌شد که نشان از اتاق‌های فراوان داشت. چند دقیقه‌ای مرا جلو در نگه داشتند و بعد بردند داخل یکی از همان اتاق‌ها. مردی پشت میز نشسته بود. گفت چشم‌هایش را باز کنید. یکی دیگر هم پهلوی او نشسته بود که بعدها فهمیدم روانشناس است. یکی دیگر هم بود که تمام مدتی که من آنجا بودم، مشغول راه رفتن بود. کت و شلوار مشکی پوشیده بود و چهرة کریهی داشت. وقتی چشمم به او خورد، برای لحظه‌ای موی بدنم سیخ شد.

آن‌ که پشت میز بود، مقام بالایی داشت. شروع به سؤال کرد که از چه راهی آذوقه وارد خرمشهر می‌کنید؟ گفتم: «یا با کامیون می‌آوردند یا با هواپیما. ولی دقیق نمی‌دانم. من نیروی درمانی بودم و غذا را می‌گرفتم و می‌خوردم و کاری به این کارها نداشتم.» از تعداد تانک‌ها و نیروها و زخمی‌ها پرسید و این‌که اصلاً تو چرا آمدی جبهه؟ آمدی با ما بجنگی؟ گفتم: «شما حمله کردید ما هم آمدیم دفاع کنیم. ما نیامدیم بجنگیم بلکه آمدیم دفاع کنیم.» پرسید چطور می‌شود خرمشهر یا شهرهای دیگر را گرفت؟ اگر بمباران کنیم بهتر است یا...


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.