چشم در چشم آنان(6)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
یک روز که با بچّهها مشغول صحبت بودیم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. چون فاصله زیاد بود، فکر کردم بچّهای را دارند میآورند. نزدیک که شد، متوجّه شدیم دختری است که به اسارت گرفتهاند. خواهر حلیمة آزموده هیکل ظریفی داشت. در بیمارستان آبادان کار میکرد. برای دیدن خانوادهاش به شیراز میرود و در بازگشت بین راه اسیر میشود. بعدها فهمیدیم به علت برخوردهای بدی که با او شده، دید خوبی نسبت به بچّههای انقلابی نداشت. میگفت: «وقتی شما را دیدم، گفتم وای باز هم خواهر مچالهها! اینجا هم گیر آنها افتادم.» امّا همان شب با او خیلی صحبت کردم، طوری که میگفت: «حرفهایت به دلم نشست و متوجّه شدم که بین شما هم آدم منطقی پیدا میشود!»
از آن زمان به بعد به من میگفت مامان. البته از نظر سنی با هم اختلاف نداشتیم، ولی میگفت: «آنقدر با تو احساس نزدیکی میکنم که دوست دارم مامان صدایت کنم.»
از آن به بعد ما چهار نفر بیشتر لحظات را با هم بودیم.
خواهر آبادی هنوز دیپلمش را نگرفته بود. خواهر بهرامی همان سال دیپلمش را گرفته بود. خواهر آزموده مثل من «ماما» بود. به کمک بچّهها سعی کردیم ذهنیت بدی را که نسبت به انقلاب و بچّههای انقلابی و مؤمن داشت، پاک کنیم و آدم دیگری غیر از آنچه وارد شده بود، بشود. خوشبختانه همینطور هم شد، طوری که در برخوردهایی که میشد، دوش به دوش ما میایستاد و خود را کنار نمیکشید.
شب بعد که چهار نفر شده بودیم، آمدند و مرا بردند. دستها و چشمهایم را بستند و نزدیک شهر بصره چشمهایم را باز کردند. از زیر چشمبند مردم را میدیدم و با خود فکر میکردم انشاالله انقلاب ما به اینجا صادر شود. به محوطهای رسیدیم که دیوارهای بلند داشت. نمیدانستم مرا به کجا میبرند. بعدها متوجه شدم که سازمان امنیت عراق است. مرا در نگهبانی نگه داشتند. سربازی آنجا بود. صدای موزیک خارجی از داخل ساختمان به گوش میرسید. فکر کردم باید باشگاه یا مرکز عیش و عشرت سربازها باشد. نگران شدم. نکند بخواهند سوءاستفاده کنند. در فکر بودم که اگر قصد بدی داشتند، چه برخوردی داشته باشم.