چشم در چشم آنان(5)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
با اینکه گاهی ترس بر من غلبه میکرد، امّا آرامش عجیبی در ظاهرم بود که آنها نمیتوانستند به راز درونم پی ببرند و همین مسئله آنها را بیشتر ناراحت میکرد. آن روز دوبار مرا برای بازجویی بردند. سعی میکردم تا آنجا که امکان دارد صحبتهایم شبیه به هم باشد. چون آنها آنقدر بازجویی میکردند تا تضادی پیدا کنند و همان را وسیله قرار بدهند. به همین دلیل بازجوییهای مختلفی میکردند. پروندههای جدیدی تشکیل میدادند. در آن اتاق خیلی احساس ناراحتی میکردم. علی که آمد، گفتم: «به فرماندهتان بگو یک اتاق به من بدهد. من نمیتوانم اینجا بمانم.»
علی به نظر آدم متظاهری میرسید. ولی نسبت به محمد این احساس را نداشتم. واقعاً دلسوزانه برخورد میکرد. وقتی از علی خواستم با فرمانده صحبت کند، محمد آمد و گفت: «هیچ وقت چنین چیزی ازشان نخواه. کنار افسرها که باشی، بهتر است. اینها برادرها و هموطنهای خودت هستند. از تو محافظت میکنند، ولی تنها که باشی، سربازهای عراقی اذیتت میکنند. میآیند داخل اتاقت.» با حرفهای او به خودم آمدم. علی هم وقتی آمد گفت: «جا نداریم.» و من دیگر دنبالش را نگرفتم.
تعدادی از آن افسرها از ارتشیها یا ساواکیهایی بودند که فرار کرده بودند و حتی اسلحه هم داشتند. در بازجوییهای من شنیده بودند که من از اهالی تهرانپارس هستم. دو تا از این افسرها با اضطراب از من سؤال میکردند که آیا خانوادة فلانی را میشناسم؟ گفتم: نه. میخواستند از خانوادهشان مطلع شوند. میترسیدند دولت آنها را اذیت کند. گفتم: «نگران نباشید. آنها نه با شما کار دارند، نه با آنها.»
روز دوم یکی از همین ارتشیهای عراقی آمد و گفت: «خب، خواهر کو ارتش بیست میلیونی؟ یک ارتش بیست میلیونی برایتان بسازیم که حظ کنید. ما خرمشهر را گرفتیم، آبادان را هم میگیریم. کل ایران را هم میگیریم. ولی کو ارتش بیست میلیونی شما؟ امامتان هم میگوید ارتش بیست میلیونی، ارتش بیست میلیونی.» گفتم: «نترس، در راهاند میآیند.»