چشم در چشم آنان(4)
راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی
__________________________
فرمانده آمد. پرسید: «عربی بلدی؟» گفتم: «نه.» مترجمی را به اسم علی آوردند که شکم خیلی بزرگی داشت. با احترام سلام کرد. فرمانده شروع کرد به سؤال کردن. و از سؤالهایش به نظر میرسید که بعثی نباشد. میگفت: «شما چطور مسلمانی هستید و قرآن میخوانید، ولی عربی بلد نیستید.» گفتم: «من قرآن را میتوانم بخوانم. قرآن با زبان شما فرق میکند. زبان شما زبان عامیانه است و با زبان قرآن فرق میکند.»
چون نزدیک غروب بود، پرسیدم: «اذان شده؟» گفت: «برای چه میخواهی؟» گفتم: «میخواهم نماز بخوانم.» گفت: «نماز هم میخوانی؟» گفتم: «بله.» گفت: «نماز را به فارسی میخوانی؟» گفتم: «نه، به همان زبان قرآنی میخوانم.» گفت: «از کجا آمدی؟» گفتم: «از تهران.» گفت: «برای چی؟ ارتشی هستی؟ سپاهی هستی، چی هستی؟» گفتم: «شما حمله کردید ما هم دفاع میکنیم. ما همه برای کمک آمدهایم. من برای درمان آمده بودم.»
پاکتی را آوردند که خنجری را که به پایم بسته بودم، در آن بود. همینطور قیچی و یک سری مدارک دیگر. پرسید: «این برای چیه؟» گفتم: «قبلاً هم گفتم، چون با قیچی نمیتوانستم لباس سربازها را ببرم، با این لباسشان را پاره میکردم.»
با تمسخر خندید و باز یک مقدار درباره مسائل نظامی صحبت کرد و یک مقدار هم درباره انقلاب سؤال کرد که در ایران چه خبر است؟ چه کسی حاکم بر قضایاست؟ مردم چه کسی را بیشتر قبول دارند و چه کسی بیشتر طرفدار دارد؟ چه گروههایی فعالیت میکنند؟ فکر کردم حالا که موقعیتی پیش آمده انقلاب ایران را بیشتر باز کنم، پس فرصت را از دست ندهم. شروع کردم به صحبت درباره امام و حرکت مردم و در مقابل سؤالاتی که میکرد، توضیحات اضافه میدادم.