نظریه تاریخ شفاهی (68)
نویسنده: لین آبرامز
مترجم: علی فتحعلی آشتیانی
________________________
تحلیل روایت متون ادبی و داستانی مکتوب از قدیمالایام امر مرسومی بود. اما اهل فن در دهه 1960 با پیشگامی دو زبانشناس به نام والتسکی[1] و لابوف[2] پس از اندیشه و بحثهای مفصل به این نتیجه رسیدند که لازم است فنون رواییِ به کار رفته در نسخههای شفاهی یا نقل شفاهی تجربههای شخصی با دقت و حساسیت بیشتری نسبت به گذشته مورد بررسی قرار گیرند. نتیجهای که از مباحث فوق حاصل شد توجه بیشتر به روایتهای روزمره و غیر داستانی را در پی داشت.[3]تحلیلهایی از این دست امکان مرتبط ساختن روایت شفاهی با کارکردش در زندگی روزمره را فراهم ساخت. در پیامد این مباحث روشن شد که بیشتر روایتهای شفاهی نوعاً از شش مرحلة اتصالدهنده یا مؤلفه بدین قرار تشکیل شدهاند: درآمد،[4] آشناسازی،[5] گرهافکنی،[6] ارزیابی،[7] گرهگشایی (شفافیت)[8] و پایانبندی.[9] پس راوی معمولاً:
*خلاصهای از رویدادهای مورد نظرش را ارائه میدهد (درآمد)؛
*کلیات متن وقوع داستان را ترسیم میکند (آشناسازی)؛
*رویداد مشخص مورد نظرش را تعریف میکند (گرهافکنی)؛
*دیدگاهش را دربارة رویدادهای روایتشده آشکار میسازد (ارزیابی)؛
*نتیجه یا عاقبت رویداد را میگوید (گرهگشایی)؛
*و سرانجام به اکنون بازمیگردد (پایانبندی).
وجود مؤلفههای یادشده در تاریخ شفاهی برای بسیاری از ما عادی تلقی میشود، هر چند ندرتاً پیش میآید که با روایتی مشتمل بر تمام الگوهای فوق مواجه شویم. با نگاهی عمیقتر به قطعة تاریخ شفاهی قبلی میتوان دید که بعضی از شش رکن ساختاری فوقالذکر در آن به وضوح پیداست.