شماره 266    |    03 شهريور 1395
   

جستجو

خاطره‌ای منتشرنشده از دکتر قمر آریان

شعری که به دست مصدق نرسید

صبح یکی از روزهای گرم تابستان سال 1389 بود که به محله بهجت‌آباد تهران رفتم؛ به خانه‌ای که روی زنگ آن نوشته شده بود: «زرین‌کوب» اما بیشتر از یک دهه بود که دیگر دکتر عبدالحسین زرین‌کوب برای همیشه از آن خانه و از این دنیا رفته بود. دیگر در آن خانه یار همیشه همراه و همسرش تنها نفس می‌کشید.

فرازهای زندگی فخار شهید

سیمای یک مرد در انقلاب

آخرین امتحانش را در شرایطی داد که تحت تعقیب ساواک قرار داشت. با فدائیان اسلام، رفت و آمد می‌کرد و در جلسات هفتگی مسجد شیخ‌علی در بازار هم حضور داشت. همه اینها فقط برخی از ویژگی‌های شهید حاج مهدی عراقی است؛ او رییس صنف فخار بود. همین موضوع در کنار مبارزاتش علیه حکومت پهلوی، بهانه‌ای شده برای انتشار کتاب «سیمای یک مرد در انقلاب»*.

خاطرات سعید تاجیک

سعید تاجیک، رزمنده دفاع مقدس و راوی خاطرات کتاب «جنگ دوست‌داشتنی» مهمان هفتمین برنامه شب خاطره (24 تیر1372) بود. او در این برنامه خاطراتی از عملیات والفجر8 گفت. تاکنون 270 برنامه شب خاطره از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری برگزار شده است. برنامه آینده 4 شهریور 1395 برگزار می‌شود.

نگاهی به کتاب «از جنس لاجورد»

خاطره‌نویسی از نقش بازاریان در تحولات انقلاب اسلامی

نگین انگشتری که طرح جلد کتاب را تشکیل می‌دهد، به رنگ آبی تیره است؛ نگینی از جنس لاجورد که تصویر شهید اسدالله لاجوردی بر آن نقش بسته. کتاب به همین موضوع اختصاص دارد؛ شهید لاجوردی؛ یکی از افرادی که علیه حکومت پهلوی مبارزه می‌کرد و به اتهام معاونت در شلیک به سوی حسنعلی منصور، نخست‌وزیر این حکومت، دستگیر و زندانی شد. وی پس از انقلاب نیز مسئولیت‌هایی را عهده‌دار بود. کتاب «از جنس لاجورد»* در قالب خاطره، این شهید را معرفی می‌کند.

چکیده مقالات شماره 2-42 مجله تاریخ شفاهی ـ بخش دوم و پایانی

جعبه‌ابزار تاریخ شفاهی

نخستین بخش از چکیده مقالات شماره دوم از جلد چهل و دوم مجله تاریخ شفاهی ویژه تابستان و پاییز 2015 به فهرستی از مطالب اختصاص داشت؛ دومین بخش از چکیده مقالات شماره دوم از جلد چهل و دوم مجله تاریخ شفاهی ویژه تابستان و پاییز 2015 به معرفی مطالبی از این نشریه اختصاص دارد که بر اساس کتاب‌هایی در حوزه تاریخ شفاهی نوشته شده‌اند.

درباره زمینه‌های مطالعاتی و حرفه‌ای یک فن‌دوست

اهمیت ِورودِ تاریخ شفاهی به عصر دیجیتال

استیون سیلاف، در موسسه تاریخ شفاهی دانشگاه بِیلور، در سال 2014 ویراستارِ ارشد و مدیر مجموعه شد. فارغ‌التحصیلِ دوره ارشد مطالعات موزه از دانشگاه بِیلور است. به عنوان دستیار از سال 2011 تا 2013 در موسسه تاریخ شفاهی دانشگاه بِیلور کار خود را شروع کرد و بر روی طرح‌های مختلف و ‌بنیاد چندرسانه‌ای کار کرد؛

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

چشم در چشم آنان(9)

راوی: فاطمه ناهیدی
به کوشش: مریم شانکی

__________________________

دومین ماهی بود که در زندان به سر می‌بردیم. محرم آغاز شده بود. با بچه‌ها به این نتیجه رسیدیم که باید مراسم عزاداری و سینه‌زنی داشته باشیم. شب اول محرم یک ربع سینه زدیم و نوحه خواندیم و یا حسین گفتیم. آن شب شیفت نگهبانی فینیش بود. محکم به در می‌زد ساکت شوید. سکوت زندان باعث می‌شد که کوچک‌ترین صدا به سلول‌های دیگر و همین‌طور نگهبان‌ها برسد. گفتم بچه‌ها بلندتر بگویید تا صدای نگهبان را نشنویم. وقتی دید نمی‌تواند ما را ساکت کند، رفت یک نگهبان دیگر آورد. او را قبلاً ندیده بودیم. چهره‌ای داشت به مراتب بدتر و زشت‌تر از چهرة فینیش، طوری که یکی از بچه‌ها می‌گفت هر وقت او را می‌بینم، اسهال می‌گیرم، ما هم اسم او را ملین گذاشته بودیم. در حین عزاداری در دومین شب عزاداری، ملین پنجره کوچک سلول را باز کرد و صورت بزرگ و وحشتناکش را به نمایش گذاشت. فریاد کشید: «ساکت باشید چه خبر است؟ دارید جادوگری می‌کنید؟»

گفتیم: «شب اول ماه محرمه و ما داریم عزاداری می‌کنیم.» گفت: «مثل گداها گدایی می‌کنند، بیچاره‌اند، اینکه عزاداری نیست. اگر ساکت نشوید، کتک مفصلی می‌خورید.» آن شب و شب‌های دیگر هم به همین نحو گذشت و ما مراسم را قطع نکردیم تا فکر نکنند از تهدید آنها ترسیده‌ایم. شب تاسوعا و عاشورا را هم بر خلاف انتظار آنها عزاداری کردیم. تعدادی از مسئولین آمدند و با داد و فریاد در سلول را باز کردند، اما ما همچنان مشغول بودیم. دعای امن‌یجیب را می‌خواندیم. به مضطر که می‌رسیدیم، می‌گفتند: «اینها گدا هستند، مضطر هستند. جادوگرند.» وقتی دیدند ساکت نمی‌شویم، ایستادند ببینند بعد از دعا چه خواهیم کرد.


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.