پاورقی شماره 98
خـاطـرات احمـد احمـد (۱۵) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
هالههاى ابهام وقتى به شهربانى رسيديم، ديگر مرا نزد برادرم نبردند و به اين ترتيب از او جدا شدم. گويا برادرم در اين مدت با آنها وارد مذاكره شده و فهميده بود كه مشكل از طرف من است. ساعتى بعد به برادرم مىگويند كه آزاد است برود و او مىپرسد: «داداشم چه مىشود؟» به او مىگويند: «او حالا حالاها اينجا مهمان است، شما برويد.» حاج مهدى با قيافه حق به جانب مىگويد: «او جوان است، نمىداند، كارى نكرده و اگر هم اشتباهى مرتكب شده، از سر جوانى بوده و قصدى نداشته است.» به او مىگويند: «برادرت كارى كرده كه حتى تو هم خبر ندارى. حالا تو برو بعدا مىفرستيم كه بيايد.» حاج مهدى وقتى به وخامت اوضاع پى مىبرد، برحسب تجربه نزد استوار پاسبانى مىرود و يك اسكناس پنجاه تومانى به او مىدهد و مىگويد: «ازاين پول سى تومان براى خودت بردار و بقيه را هم براى برادرم خرج كن.» استوار تحت تأثير سخاوت(!) برادرم قرار مىگيرد و مىگويد: «حاج آقا، هر روز چند نفر مثل داداش تو كه جوان هستند مىآورند اينجا. هنوز معلوم نيست موضوع چيه مىگويند اينها مىخواستهاند جنگ مسلحانه كنند.» حاج مهدى مىفهمد از طرفى قضيه خيلى بيخ دارد و از طرف ديگر به دليل وضعيت سرى بودن تشكيلات حزب ملل اسلامى و ارتباطات بين افراد نمىدانسته كه چه كارى بايد بكند تا اطلاعات بيشترى به دست آورد. همين قدر استنباط مىكند كه پاى يك گروه و تشكيلات مسلحانه در ميان است. ساعت حدود پنج بعدازظهر مرا به اتاق ديگرى بردند. در آنجا صداى دلخراش جيغ و فرياد به گوش مىرسيد و موجب مىشد كه رشته افكارم از هم گسيخته شود. البته بعدها فهميدم كه اين صداها نوارى بيش نبود كه براى ارعاب دستگير شدگان استفاده مىكردند. بالاخره آن روز، شب شد. مأمورى را صدا زدم و گفتم كه مىخواهم نماز بخوانم. او با تندى دشنام داد و گفت: «شما كه مىخواستيد مملكت را از بين ببريد. نماز هم مىخوانيد! نماز كمرت را بشكند!» اعتنايى به ناسزاهاى او نكردم و دوباره پرسيدم: «سركار قبله به كدام طرف است؟» او با عصبانيت، جهتى را نشان داد. به دستشويى رفتم و وضو گرفتم و بعد نمازم را خواندم. بلافاصله پس از نماز مرا براى بازجويى به اتاق ديگرى بردند. در آنجا سه نفر بودند. بازجو در مقابلم و دو نفر هم در طرفينم نشستند و با قدرت، مچهاى دستم را گرفتند. بازجو هرچه پرسيد، سكوت كردم. او از روزنامه خلق پرسيد. خودم را به بىراهه زدم و گفتم: «خلق كه (واژهاى) براى كمونيستهاست.» گفت: «آره، شما از كمونيستها بدتر هستيد.» بعد چند سيلى به صورتم زد. از دوستانم و ارتباطاتم پرسيد و من سكوت كردم. از من خواست كه حرف بزنم و راستش را بگويم. گفتم: «هيچى براى گفتن ندارم.» بازجو كه از من عصبانى و نااميد شده بود، مىگفت: «ياالله، حرف بزن، بگو،... اعتراف كن!» و مدام با دست و لگد مرا مىزد و چون دو نفر ديگر دستهايم را گرفته بودند، هيچ عكس العملى نمىتوانستم نشان بدهم. بازجو با قساوت و نامردى تمام مرا مىزد. بعدها فهميدم نام او نيكطبع(1) است. ضربات دست و چكهاى او خيلى سنگين بود و من درد زيادى مىكشيدم و چشمانم تيره و تار مىشد. حدود ساعت 11 شب، درحالى كه هنوز در تحير و ابهام بهسر مىبردم، ناگهان از در نيمه باز ديدم كه آقاى ميرمحمد صادقى رد شد. چشمان او را بسته بودند و مأمورى همراهش بود. با ديدن وى خيالم راحت شد كه ديگر وضع بدتر از اين نخواهد شد، زيرا ديگر نيازى نيست من مسئول بالاتر از خود را لو دهم و قسم خود را بشكنم. مأمورين انتظار داشتند من با ديدن اين صحنه، فكر كنم كه همه چيز تمام شده و به مطالب و مسائل خود اعتراف كنم ولى اين امر نتيجه معكوس داشت؛ زيرا من در حرف نزدن، سكوت و اعتراف نكردن مصممتر شدم. به اين مىانديشيدم كه خب حالا من يك قدم جلوتر هستم. در حزب آموزش داده بودند كه در صورت دستگيرى، به هيچ وجه نمىتوان مسئول رده بالاى خود را لو دهى و تنها در صورت تشديد فشار و شكنجه فراوان و پس از گذشت 24 يا 48 ساعت مجاز به اعتراف نام زيردستت هستى. بازجويى ادامه يافت، گاهى صداى جيغ و نعره و التماسهايى كه حكايت از شكنجههاى وحشتناك مىكرد، به گوش مىرسيد. فريادهايى توأم با جملات منقطع «...آى، غلط كردم... خوردم... چشم مىگويم... ببخشيد... نمىدانستم... نوكرتانم... همهچيز را مىگويم... من به شاه وفادارم و...» گاهى صداى ضربات كتك و خرد شدن استخوانها، فضاى اتاق را پر مىكرد. البته بعدها مشخص شد كه صداى نوار بوده است تا روحيه بچهها را تضعيف كنند. بعد از مدتى جواد منصورى و هادى شمس حايرى را نيز به آنجا آوردند. آنها از هم حوزهايهاى من بودند و گويا يك روز زودتر از من دستگير شده بودند. حايرى در مواجهه با من گفت: «احمد! همه را گرفتهاند، بيخودى كتك نخور و مقاومت نكن!» گفته و خبر حايرى مبنى بر دستگيرى ساير اعضا مرا تكان داد. بازجويى ادامه يافت. آن شب مرا چند بار بردند و آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. ولى هرچه كتكم مىزدند، سكوت مىكردم. يك مرتبه نيك طبع ملعون ضمن فحاشى به من گفت: «آخر بيا نگاه كن! اينها همه نوشتههاى رفقاى تو است. بيا ببين! اينها همه دست خطهاى آنهاست. تو چرا بيخودى كتك مىخورى؟» بعد روكرد به مأمور و گفت: «ولش كنيد، نمىخواهد كه بگويد، خُب نگويد، همين خوددارى جرمش را بيشتر مىكند.» برگههاى بازجويى را نشانم دادند كه در آن برخى افراد به عضويت خود اعتراف كرده بودند. من كه تا آن لحظه كتك زيادى خورده بودم و سر و صورتم سرخ و كبود شده و باد كرده بود، با دريافت اين مطلب كه بيشتر افراد دستگير شدهاند، اعتراف كردم. پس از نوشتن مشخصات فردى، افزودم كه من يك عضو ساده حزب هستم. به اين ترتيب پس از سه روز بازجويى من نيز به اعتبار گفته و سخن شمس حايرى و رؤيت برگههاى اعتراف برخى افراد، به عضويت خود اعتراف كردم. بازجوها عمدتا ضرب و شتم خود را در ساعات غيرادارى انجام مىدادند و از رفتار خشونتآميز در ساعات ادارى و در حضور كارمندان شهربانى پرهيز مىكردند. آنها چون بى تجربه و مبتدى بودند، ابتدا با وعده و وعيد و موعظه كار خود را شروع مىكردند، و بعد صحبتها و سخنان يك نواختى براى بهحرف درآوردن زندانى طرح مىكردند، از قبيل: «اصلاً تو كه براى خودت شخصيتى هستى، در اين مملكت معلمى و شغل آبرومندى دارى، ماهى پانصد تومان حقوق مىگيرى، چرا فريب خوردهاى و به اين كارها كشيده شدهاى، بيا و خودت را نجات بده، با ما همكارى كن. تو صاحب يك خانوادهاى، پدر خوب، مادر خوب دارى و اگر ازدواج هم كنى وضعت بهتر مىشود، ديگر وارداين راههاى انحرافى نمىشوى. به جاى اين كارها بيا برو كلاس روخوانى قرآن و...» آنها مىخواستند بفهمند چه عاملى باعث شده تا ما به اين عرصه كشيده شويم. حربههاى آنان مبنى بر اينكه همه لو رفتهاند و دستگير شدهاند و اينكه مقاومت ديگر فايدهاى ندارد و ما همه چيز را مىدانيم و... نيز بر من كارساز نبود. آنها وقتى از كار خود نتيجهاى نمىگرفتند، مرا با مشت و لگد مىزدند و گاهى هم كمربند بر بدنم مىنواختند، و مىخواستند با زور وادار به اعترافم كنند ولى نتيجهاى نمىگرفتند. تنها چيزى كه از من به دست آوردند، اعترافم بر عضويت بود.(2) هرچه روزهاى بيشترى سپرى مىشد، افراد بيشترى از حزب ملل اسلامى را دستگير مىكردند و به آنجا مىآوردند كه البته در ابتدا غالب آنها براى ما ناشناخته بودند. با مشاهده اين صحنهها برايم حتمى شد كه حزب كشف و مسائلى از آن فاش شده است، اما چگونه؟ هنوز نمىدانستم و در ابهام بهسر مىبردم.
1- بيژن نيك طبع، افسر و بازجوى فعال و خشن اطلاعات شهربانى بود كه در شكنجه و آزار و اذيت زندانيان بى رحمانه عمل مىكرد. او معروف به شكنجهگر جنسى بود. وى از سال 1351 اقدامات وحشيانه خود را در كميته مشترك ضدخرابكارى دنبال كرد و سرانجام در سال 1353 بر اثر انفجار اتومبيلش توسط گروه فداييان خلق ترور و کشته شد. 2- از اواخر سال 1350 پس از شكلگيرى كميته مشترك ضد خرابكارى، با دورههاى آموزشى كه مأمورين كميته و ساواك در سازمان سيا و موساد و اينتلجنت سرويس (MI.6) طى كردند، بازجوييها شكل علمىترى به خود گرفت و شكنجهها با ابزار و تكنولوژى جديد چون آپولو صورت مىگرفت.
|